داستان کوتاه :: دیده ور

دیده ور

سرگرمی، آموزنده، هنری

دیده ور

سرگرمی، آموزنده، هنری

مشخصات سایت
دیده ور

>>> به دیده ور خوش اومدی :) ...
>>> دیدن برای خوندن، خوندن برای یادگرفتن و یادگرفتن برای عمل کردن...
>>> بودنت همیشگی، سرت پرشور و دلت سرسبز...
Instagram: @Didevar.hd

۳۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه» ثبت شده است

داستان جالب یک روحانی و هفت دختر

بگذارید از اول سفر برایتان بگویم سفری که با خواهران دانشجو جهت زیارت مشهد مقدس برگزار شده بود از میان اتوبوسی که ما با آن‌ها همسفر بودیم حداکثر چند نفر انگشت شمار با چادر الفت داشتند.
لذا وقتی وارد اتوبوس شدم کمی ترسیدم از اینکه عجب سفر سختی در پیش دارم. نمی‌دانستم با این همه بی‌حجاب و… چگونه باید برخورد کنم مخصوص چند نفر از آن‌ها که خیلی شیطنت داشتند ناچار مثل همیشه به ناتوانی خود در محضر حضرت وجدان عزیز اعتراف کرده و دست به دامن صاحب کرامت امام ثامن حضرت رضا (ع) شدم.

۲۳ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۵۱
در روزگاری کهن پیرمردی روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت .
روزی اسب پیرمرد فرار کرد و همه همسایگان برای دلداری به خانه اش آمدند و گفتند : 
عجب شانس بدی آوردی که اسب فرار کرد !
روستا زاده پیر در جواب گفت : 
از کجا می دانید که این از خوش شانسی من بوده یا بد شانسی ام ؟ 
و همسایه ها با تعجب گفتند ؟ خب معلومه که این از بد شانسی است ! 
هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیرمرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت . 
این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند : عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت همراه بیست اسب 
دیگر به خانه برگشت .
پیرمرد بار دیگر گفت : از کجا میدانید که از خوش شانسی من بوده یا از بدشانسی ام ؟ 
۱۹ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۰۹
یکی از اساتید دانشگاه  خاطره جالبی را که مربوط به سالها پیش بود نقل میکرد:

 
"چندین سال قبل برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ایالات متحده شده بودم،
سه چهار ماه از شروع سال تحصیلی گذشته بود که یک کار گروهی برای دانشجویان تعیین شد که در گروه های پنج شش نفری با برنامه زمانی مشخصی باید انجام میشد.
دقیقا یادمه از دختر آمریکایی که درست توی نیمکت بغلیم مینشست و اسمش کاترینا بود پرسیدم که برای این کار گروهی تصمیمش چیه؟
۱۵ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۲۵

چند نفری که در جستجوی آرامش و رضایت درون بودند ،نزد یک استاد رفتند و از او پرسیدند:

استاد شما همیشه یک لبخند روی لبت است و به نظر ما خیلی آرام و خشنود به نظر میرسی، لطفا به ما بگو که راز خشنودی شما چیست؟

۱۴ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۳۱

                                                                             

پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند، اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود . پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد : 

پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم .من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت.. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد . من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .((دوستدار تو پدر))

پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد : پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام . 

4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند . پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند مزرعه را شخم زدند .چه اتفاقی افتاده و می خواهند چه کنند ؟ 

 پسرش پاسخ داد: پدر برو وسیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا میتوانستم برایت انجام بدهم.          

  در دنیا هیچ بن بستی نیست. یا راهی‌ خواهم یافت، یا راهی خواهم ساخت.

۱۳ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۴۱

روزى از روزها یکى از دوستان امیرالمؤ منین ، امام علىّ علیه السلام حضرت را جهت میهمانى به منزل خود دعوت کرد.
حضرت امیر علیه السلام فرمود: من با سه شرط دعوت تو را مى پذیرم ، میزبان گفت : آن سه شرط چیست ؟ امام علىّ علیه السلام اظهار نمود:
اوّل : آن که چیزى از بیرون منزل تهیّه نکنى ؛ و براى پذیرائى خود و خانواده خویش را به زحمت و مشقّت نیندازى ؛ و به آنچه که در منزل موجود است اکتفاء نمائى .
دوّم : آنچه در منزل ذخیره و آماده دارى ، تمام آن ها را مصرف نکنى ؛ بلکه با برنامه صحیح و در نظر گرفتن نفرات ، مقدار لازم غذا تهیّه گردد.
شرط سوّم : خانواده و اهل منزل در زحمت فوق العادّه اى قرار نگیرد؛ و مبادا که احساس نارضایتى در ایشان پیش آید.
میزبانى که حضرت را دعوت کرده بود عرضه داشت : یا امیرالمؤ منین ! آنچه فرمودى ، مورد پذیرش و قبول است ؛ و قول مى دهم غیر از آنچه فرمودى برنامه اى نداشته باشیم .
و امام علىّ علیه السلام دعوت او را قبول نمود؛ و به همراه یکدیگر راهى منزل شدند.

1-بحارالا نوار: ج 27، ص 255، به نقل از عیون اخبار الرّضا علیه السلام .

۱۲ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۱۴

شنیدستم که شهبازی کهنسال                   کبوتر بچه ای را کرد دنبال

زبیم جان  کبوتر کرد  پرواز                               بهرسوتاخت  تازان از پیش باز

به دشت وکوه صحرا بود پران                          زچنگ باز شاید دربرد جان

اجل را دید و شست اززندگی دست              درختی  درنظر بگرفت  و بنشست

نشست و سر بزیر سر فرو برد                       که کی چنگال بازش می کندخرد

نظرکرد آن نگون اقبال  بر زیر                           که صیادی کمان برکف ، به زه تیر

کمان  برکف نموده  قصد جانش                     هدف بگرفته وکرده  نشانش

به  زیرپای صیاد  و  به سر باز                          نه بنشستن  صلاحست و نه پرواز

بکلی  رشته  امید بگسست                          در آن دم دل به امیدخدابست

چوامیدش بحق بودآن کبوتر                             نجات ازمرگ دادش حی داور

بزد ماری به شست  پای صیاد                        قضا بر باز خورد آن تیر وافتاد

بخاک افتاد هم صیاد وهم باز                           کبوترشادوخندان کرد پرواز              

 ازکتاب حاضرجوابیهای شیرین: اصغر میرخدیوی

۱۰ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۳۲