داستان کوتاه :: دیده ور

دیده ور

سرگرمی، آموزنده، هنری

دیده ور

سرگرمی، آموزنده، هنری

مشخصات سایت
دیده ور

>>> به دیده ور خوش اومدی :) ...
>>> دیدن برای خوندن، خوندن برای یادگرفتن و یادگرفتن برای عمل کردن...
>>> بودنت همیشگی، سرت پرشور و دلت سرسبز...
Instagram: @Didevar.hd

۳۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه» ثبت شده است

اسب و الاغی با هم سفر می کردند.الاغ به اسب گفت : اگر دلت می خواهد من

زنده بمانم، کمی از بار من را بردار.

اما اسب به او اعتنایی نکرد. الاغ که نمی توانست سنگینی آن همه بار را

تحمل کند،به زمین افتاد و جان داد.

آن گاه صاحب اسب تمام بارها ، به اضافه‌ی پوست الاغ را پشت اسب گذاشت.

اسب همچنان که زیر بار کمر خم کرده

بود، ناله می کرد و با خود می گفت : افسوس! چه حماقتی کردم.

من حاضر نشدم اندکی از بار الاغ را به دوش بکشم.

حالا نه تنها مجبورم باری را که بردوش او بود، بلکه پوست او را هم به دوش بکشم...

۱ نظر ۲۵ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۰۵

زاهدی کیسه ای گندم نزد آسیابان برد. آسیابان گندم او را در کنار سایر کیسه ها گذاشت تا به نوبت آرد کند.

زاهد گفت: «اگر گندم مرا زودتر آرد نکنی دعا می کنم خرت سنگ بشود».

آسیابان گفت: «تو که چنین مستجاب الدعوه هستی دعا کن گندمت آرد بشود.»

۲۳ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۲۴

گویند روزی دزدی در راهی بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش بازگرداند.
او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟
گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ می کند و من دزد مال او هستم، نه دزد دین! اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال خللی می یافت، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.

 

۲۳ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۰۰