کاریکلماتور های زیبا و خواندنی :: دیده ور

دیده ور

سرگرمی، آموزنده، هنری

دیده ور

سرگرمی، آموزنده، هنری

مشخصات سایت
دیده ور

>>> به دیده ور خوش اومدی :) ...
>>> دیدن برای خوندن، خوندن برای یادگرفتن و یادگرفتن برای عمل کردن...
>>> بودنت همیشگی، سرت پرشور و دلت سرسبز...
Instagram: @Didevar.hd

۸ مطلب با موضوع «کاریکلماتور های زیبا و خواندنی» ثبت شده است

آنقدر روشنفکر بود که شبها خوابش نمیبُرد.

ارزش بعضی ها با زدن حرف مفت بالا می رود.

برای فرد منتظر هر صدای پایی گوشنواز نیست.
تخم مرغ دزد عاشق نیمرو بود.

گربه همیشه چشم به راه موش می ماند.
گربه از دیدن موش سیر نمی شود.
در بن بست زندگی دلت هزار راه می رود.
آنقدر نگران آینده بود که از حال رفت.

آب زیر کاه جای خودش را خیس کرد.

آب خودش را که می گیرد،یخ می شود.
ماهی خسته سراغ قلاب را می گرفت.

دودکش ریه ندارد.

هشت پا همیشه یک پایش گیر است.

توله سگ شیر میخورد تا پا بگیرد.
حرفهای نابجا میزد با تو دهنی برایش جا انداختم.
بعضی ها وقتی پایشان گیر است،
دست برمیدارند.
سراب،چشم و چراغ کویر است.

تشنگی در آب خفه شد.

برای اینکه حرفم را جا بندازم،فکم در رفت.

مرگ،آخرین بازی زندگیست.
عنکبوت جوان کلاس تار میرفت.

آینه،تصویرم را در خود قاب گرفت.
حنجره ام در صانحه فریاد،همه تارهای
صوتی اش را از دست داد.
هر موقع خواستیم دو کلام حرف حساب
بزنیم،حساب از دستمون رفت.
پرانتز دیسک کمر گرفت.
آدم بدون حوا نمیتوانست نفس بکشد.

دهان خیلی ها از حرف اضافه پر است.

هیچکس نمی داند سایه ها در شب

دوش حمام سر خیلی ها را زیر
آب کرده است.

کجا می روند.
هزارپا عمرش را در این پا و آن پا کردن هدر
داد.
تا دندان هایم را با مسواک قلقلک ندهم،
نمی خندم.
چنان افکار زشتی داشت که واژه ها حاضر
بودند به هر قیمتی از دهانش خارج شوند.
تنها دلگرمی آدم برفی سرما بود.
اگر هوا خوراکی بود هیچکس زمین نمی خورد.
برای روز تولدم میمیرم.
از دید قفس پرنده در قلب او جای دارد.

۰۹ آذر ۹۴ ، ۲۳:۳۶

گویند روزی مولانا، شمس تبریزی را به خانه‌اش دعوت کرد. شمس به خانه جلال‌الدین رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید: «آیا برای من شراب فراهم نموده‌ای؟»
مولانا حیرت زده پرسید: «مگر تو شراب‌خوار هستی؟!»
شمس پاسخ داد: «بلی.»
مولانا: «ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!»
شمس: «حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.»
مولانا: «در این موقع شب، شراب از کجا گیر بیاورم؟!»
شمس: «به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.»
مولانا: «با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.»
شمس: «پس خودت برو و شراب خریداری کن.»
مولانا: «در این شهر همه مرا می‌شناسند، چگونه به محله نصاری‌نشین بروم و شراب بخرم؟!»
شمس: «اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب‌ها بدون شراب نه می‌توانم غذا بخورم، نه صحبت کنم و نه بخوابم.»

مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه‌ای به دوش می‌اندازد، شیشه‌ای بزرگ زیر آن پنهان می‌کند و به سمت محله نصاری نشین راه می‌افتد. تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمی‌کرد اما همین که وارد آنجا شد مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند. آنها دیدند که مولوی داخل میکده‌ای شد و شیشه‌ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد. هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می‌کردند رسید. در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد: «ای مردم! شیخ جلال‌الدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا می‌کنید به محله نصاری‌نشین رفته و شراب خریداری نموده است.»

آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد. مرد ادامه داد: «این منافق که ادعای زهد می‌کند و به او اقتدا می‌کنید، اکنون شراب خریده و با خود به خانه می‌برد!»

سپس بر صورت جلال‌الدبن رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد. زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت دیدند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و در نتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند. در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد: «ای مردم بی حیا! شرم نمی‌کنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری می‌زنید؟ این شیشه که می‌بینید حاوی سرکه است زیرا که هر روز با غذای خود تناول می‌کند.»
رقیب مولوی فریاد زد: «این سرکه نیست بلکه شراب است.»

شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست. رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت، دیگران هم دست‌های او را بوسیدند و متفرق شدند. آنگاه مولوی از شمس پرسید: «برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟»

شمس گفت: «برای این که بدانی آنچه که به آن می‌نازی جز یک سراب نیست، تو فکر می‌کردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی، با تصور یک شیشه شراب همه آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل میرساندند. این سرمایه تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت. پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود.»

۱۴ آبان ۹۴ ، ۲۱:۵۵

- آرزوهای بر باد رفته مشترکی داریم.

- دلم به حال مسافری می‌سوزد که پایش در اثر خستگی اعتصاب می‌کند.

- آن چنان در تو غرق شده‌ام که وقتی برابر آینه می‌ایستم، تو را می‌بینم.

- تشنگی در آب هم دست از سر ماهی برنمی‌دارد.

- عاشق آدم کم حرفی هستم که یک تنه حریف ده تا آدم پرگو است.

۱ نظر ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۲۴

- به یاد ندارم نابینایی به من تنه زده باشد. 

- سایۀ چهار نژاد یک رنگ است.  

- قلبم پرجمعیت ترین شهر دنیاست.

- به نگاهم خوش آمدی.

- قطره باران، اقیانوس کوچکی است.

- هر درخت پیر، صندلی جوانی می‌تواند باشد.

- اگر بخواهم پرنده را محبوس کنم، قفسی به بزرگی آسمان میسازم.

- روی هم رفته زن و شوهر مهربانی هستند! 

۲۴ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۱۸

- به عیادت درختی رفتم که در بهار سبز نشد.

- صدای پایت از دورترین نقطه به گوشم مهاجرت کرد.

- خداحافظی‌ها فرصت سلام نمی‌دهند.

-برای ملاقات قوه جاذبه زمین خودم را از بالای ساختمان به پائین پرتاب کردم.

-تا از ابر اجازه نگیرم اشک نمی‌ریزم.

-از نمایشگاه نگاهت دیدن کردم.

- بچه بلبل تا یک سالگی از روی کتابچه نت آواز می‌خواند.

۲۱ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۲۰

توان

بعضی‌ها عددی نیستند؛ ما آن‌ها را به توان رسانده‌ایم.

معرکه
وقتی کلاهتان پس معرکه باشد، تازه اول معرکه‌اید.

موی سپید
حتی موهایم هم می‌دانند که پایان شب سیه سپید است.

قوزک
آن‌قدر در خودم فرورفتم که سر از قوزک پایم درآوردم.

قانون
عده‎ای قانون را «پیاده» می‎کنند که خود «سوار» شوند.

۱۵ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۲۹

از یادداشت عمران صلاحی درباره پرویز شاپور:

دنیائی که «شاپور» آفریده بسیار زیبا و شگفت‌انگیز است. وقتی آدم به دنیای شاپور پامی‌‌گذارد مثل بچه‌ای است که وارد یک گاردن پارتی عجیب شده مثل بچه‌ای که باحیرت به یک منظره آتش‌بازی می‌نگرد

… شاپور کوتاه‌ترین خط را برای طرح و کوتاه‌ترین کلمه را برای طنز به کار می‌گیرد و می‌گوید: «چرا بی‌خود ولخرجی ‌کنم و یک خط اضافی در طرحم مصرف کنم، این خط را نگه می‌دارم و با آن طرح دیگری می‌سازم!

«کاریکلماتور» خون تازه‌ای است در رگ‌های طنز ایران، شاپور تمام حرف‌هایی را هم که در صحبت‌ روزمره خود می‌زند کاریکلماتور است. وقتی وارد مجلسی می‌شود خداحافظی می‌کند و هنگامی که مجلس را ترک می‌کند سلام می‌دهد!

خلاصه دنیای شاپور دنیائی است به دور از همه دنیاها، دنیائی که حیرت یک بیگانه‌ دهاتی را در ما برمی‌انگیزد، هنگامی که وارد شهر بزرگی می‌شود.

 

- شب‌ها با ستارگان بیلیارد بازی می‌کنم.


- هیچ جنایت‌کاری به اندازه قلبم با خون سروکار ندارد.


- چون گلوله طاقت دوری تفنگ را نیاورد از میان برگشت.


- برای گربه تحقیرآمیز است که با مرگ موش خودکشی کند.

۲ نظر ۱۳ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۱۵