امید به خدا...
شنیدستم که شهبازی کهنسال کبوتر بچه ای را کرد دنبال
زبیم جان کبوتر کرد پرواز بهرسوتاخت تازان از پیش باز
به دشت وکوه صحرا بود پران زچنگ باز شاید دربرد جان
اجل را دید و شست اززندگی دست درختی درنظر بگرفت و بنشست
نشست و سر بزیر سر فرو برد که کی چنگال بازش می کندخرد
نظرکرد آن نگون اقبال بر زیر که صیادی کمان برکف ، به زه تیر
کمان برکف نموده قصد جانش هدف بگرفته وکرده نشانش
به زیرپای صیاد و به سر باز نه بنشستن صلاحست و نه پرواز
بکلی رشته امید بگسست در آن دم دل به امیدخدابست
چوامیدش بحق بودآن کبوتر نجات ازمرگ دادش حی داور
بزد ماری به شست پای صیاد قضا بر باز خورد آن تیر وافتاد
بخاک افتاد هم صیاد وهم باز کبوترشادوخندان کرد پرواز
ازکتاب حاضرجوابیهای شیرین: اصغر میرخدیوی