شعر های زیبا و پرمعنی :: دیده ور

دیده ور

سرگرمی، آموزنده، هنری

دیده ور

سرگرمی، آموزنده، هنری

مشخصات سایت
دیده ور

>>> به دیده ور خوش اومدی :) ...
>>> دیدن برای خوندن، خوندن برای یادگرفتن و یادگرفتن برای عمل کردن...
>>> بودنت همیشگی، سرت پرشور و دلت سرسبز...
Instagram: @Didevar.hd

۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر های زیبا و پرمعنی» ثبت شده است

سود خود را چه شماری که زیانکاری

ره نیکان چه سپاری که گرانباری

تو به خوابی، که چنین بیخبری از خود

خفته را آگهی از خود نبود، آری

بال و پر چند زنی خیره، نمی‌بینی

که تو گنجشک صفت در دهن ماری

بر بلندی چو سپیدار چه افزائی

بارور باش، تو نخلی نه سپیداری

چیست این جسم که هر لحظه کشی بارش

چیست این جیفه که چون جانش خریداری

طینت گرگ بر آن شد که بیازارد

ز گزندش نرهی گرش نیازاری

اهرمن را سخنان تو نترساند

که تو کردار نداری، همه گفتاری

بزبونی گرویدی و زبون گشتی

تو سیه طالع این عادت و هنجاری

دل و دین تو ربودند و ندانستی

دین چه فرمان دهدت؟ بندهٔ دیناری

غم گمراهی و پستی نخوری هرگز

ز ره نفس اگر پای نگهداری

ماند آنکس که بجا نام نکو دارد

تو پس از خویش ز نیکی چه بجا داری

تا که سرگشتهٔ این پست گذرگاهی

هر چه افلاک کند با تو، سزاواری

دامن آلوده مکن، چونکه ز پاکانی

بندهٔ نفس مشو، چونکه ز احراری

جان تو پاک سپردست بتو ایزد

همچنان پاک ببایدش که بسپاری

وقت بس تنگ بود، ای سره بازرگان

کالهٔ خود بخر اکنون که ببازاری

سپرو جوشن عقل از چه تبه کردی

تو بمیدان جهان از پی پیکاری

بود بازوت توانا و نکوشیدی

کاهلی بیخ تو بر کند، نه ناچاری

چرخ دندان تو بشمرد نخستین روز

چه بهیچش نشماری و چه بشماری

کمتری جوی گر افزون طلبی، پروین

که همیشه ز کمی خاسته بسیاری

اشعار پروین اعتصامی قصیدهٔ شمارهٔ ۳۸ 

۲۸ آذر ۹۴ ، ۰۰:۱۵

من سکوت خویش را گم کرده ام 
لاجرم در این هیاهو گم شدم 

من که خود افسانه می پرداختم 
عاقبت افسانه مردم شدم 

*
ای سکوت ای مادر فریاد ها 
ساز جانم از تو پر آوازه بود 
تا در آغوش تو ، راهی داشتم 
چون شراب کهنه شعرم تازه بود 

*
در پناهت برگ و بار من شکفت 
تو مرا بردی به شهر یاد ها 
من ندیدم خوشتر از جادوی تو 
ای سکوت ای مادر فریاد ها 

*
گم شدم در این هیاهو گم شدم 
تو کجایی تا بگیری داد من 
گر سکوت خویش را می داشتم 
زندگی پر بود از فریادمن

*

 فریدون مشیری

۰۵ آذر ۹۴ ، ۲۳:۱۰

 

تاج از فرق فلک برداشتن ،

جاودان آن تاج بر سرداشتن :

در بهشت آرزو ره یافتن،

هر نفس شهدی به ساغر داشتن،

روز در انواع نعمت ها و ناز،

شب بتی چون ماه در بر داشتن ،

صبح از بام جهان چون آفتاب ،

روی گیتی را منور داشتن ،

شامگه چون ماه رویا آفرین،

ناز بر افلاک اختر داشتن،

چون صبا در مزرع سبز فلک،

بال در بال کبوتر داشتن،

حشمت و جاه سلیمانی یافتن،

شوکت و فر سکندر داشتن ،

تا ابد در اوج قدرت زیستن،

ملک هستی را مسخر داشتن،

برتو ارزانی که ما را خوش تر است :

لذت یک لحظه "مادر" داشتن!

فریدون مشیری

۰۲ آذر ۹۴ ، ۲۲:۳۸

جان میدهم به گوشه زندان سرنوشت
سر را به تازیانه او خم نمیکنم!
افسوس به دوروزه هستی نمیخورم
زاری بر این سراچه ماتم نمیکنم...
ای سرنوشت مرد نبردت منم بیا
زخمی دگر بزن که نیافتاده ام هنوز
شادم از این شکنجه خدا را،مکن دریغ
روح مرا در آتش بیداد خود بسوز !
ای سرنوشت،هستی من در نبرد توست
بر من ببخش زندگی جاودانه را!
منشین که دست مرگ زبندم رها کند 

فریدون مشیری

۲۴ آبان ۹۴ ، ۲۲:۲۱

همی با عقل در چون و چرائی

همی پوینده در راه خطائی

همی کار تو کار ناستوده است

همی کردار بد را میستائی

گرفتار عقاب آرزوئی

اسیر پنجهٔ باز هوائی

کمین گاه پلنگ است این چراگاه

تو همچون بره غافل در چرائی

سرانجام، اژدهای تست گیتی

تو آخر طعمهٔ این اژدهائی

ازو بیگانه شو، کاین آشنا کش

ندارد هیچ پاس آشنائی

جهان همچون درختست و تو بارش

بیفتی چون در آن دیری بپائی

ازین دریای بی کنه و کرانه

نخواهی یافتن هرگز رهائی

ز تیر آموز اکنون راستکاری

که مانند کمان فردا دوتائی

بترک حرص گوی و پارسا شو

که خوش نبود طمع با پارسائی

چه حاصل از سر بی فکرت و رای

چه سود از دیدهٔ بی روشنائی

نهنگ ناشتا شد نفس، پروین

بباید کشتنش از ناشتائی

اشعار پروین اعتصامی قصیدهٔ شمارهٔ ۴۲

۲۰ آبان ۹۴ ، ۲۱:۰۶

ای خوش اندر گنج دل زر معانی داشتن

نیست گشتن، لیک عمر جاودانی داشتن

*

عقل را دیباچهٔ اوراق هستی ساختن

علم را سرمایهٔ بازارگانی داشتن

*

کشتن اندر باغ جان هر لحظه‌ای رنگین گلی

وندران فرخنده گلشن باغبانی داشتن

*

دل برای مهربانی پروراندن لاجرم

جان بتن تنها برای جانفشانی داشتن

*

ناتوانی را به لطفی خاطر آوردن بدست

یاد عجز روزگار ناتوانی داشتن

*

در مدائن میهمان جغد گشتن یکشبی

پرسشی از دولت نوشیروانی داشتن

*

صید بی پر بودن و از روزن بام قفس

گفتگو با طائران بوستانی داشتن

پروین اعتصامی دیوان اشعار مثنویات آرزوها ۵

۰۸ آبان ۹۴ ، ۱۹:۱۶

ایهاالناس جهان جای تن آسانی نیست          مرد دانا، به جهان داشتن ارزانی نیست

خفتگان را چه خبر زمزمهٔ مرغ سحر؟             حیوان را خبر از عالم انسانی نیست

داروی تربیت از پیر طریقت بستان                  کادمی را بتر از علت نادانی نیست

روی اگر چند پری چهره و زیبا باشد                نتوان دید در آیینه که نورانی نیست

شب مردان خدا روز جهان افروزست               روشنان را به حقیقت شب ظلمانی نیست

پنجهٔ دیو به بازوی ریاضت بشکن                   کاین به سرپنجگی ظاهر جسمانی نیست

طاعت آن نیست که بر خاک نهی پیشانی       صدق پیش آر که اخلاص به پیشانی نیست

حذر از پیروی نفس که در راه خدای                مردم افکن‌تر ازین غول بیابانی نیست

عالم و عابد و صوفی همه طفلان رهند           مرد اگر هست بجز عارف ربانی نیست

با تو ترسم نکند شاهد روحانی روی               کالتماس تو بجز راحت نفسانی نیست

خانه پرگندم و یک جو نفرستاده به گور           برگ مرگت چو غم برگ زمستانی نیست

۰۳ آبان ۹۴ ، ۲۱:۵۱