شعر های زیبا و آموزنده :: دیده ور

دیده ور

سرگرمی، آموزنده، هنری

دیده ور

سرگرمی، آموزنده، هنری

مشخصات سایت
دیده ور

>>> به دیده ور خوش اومدی :) ...
>>> دیدن برای خوندن، خوندن برای یادگرفتن و یادگرفتن برای عمل کردن...
>>> بودنت همیشگی، سرت پرشور و دلت سرسبز...
Instagram: @Didevar.hd

۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر های زیبا و آموزنده» ثبت شده است

 

تاج از فرق فلک برداشتن ،

جاودان آن تاج بر سرداشتن :

در بهشت آرزو ره یافتن،

هر نفس شهدی به ساغر داشتن،

روز در انواع نعمت ها و ناز،

شب بتی چون ماه در بر داشتن ،

صبح از بام جهان چون آفتاب ،

روی گیتی را منور داشتن ،

شامگه چون ماه رویا آفرین،

ناز بر افلاک اختر داشتن،

چون صبا در مزرع سبز فلک،

بال در بال کبوتر داشتن،

حشمت و جاه سلیمانی یافتن،

شوکت و فر سکندر داشتن ،

تا ابد در اوج قدرت زیستن،

ملک هستی را مسخر داشتن،

برتو ارزانی که ما را خوش تر است :

لذت یک لحظه "مادر" داشتن!

فریدون مشیری

۰۲ آذر ۹۴ ، ۲۲:۳۸

همی با عقل در چون و چرائی

همی پوینده در راه خطائی

همی کار تو کار ناستوده است

همی کردار بد را میستائی

گرفتار عقاب آرزوئی

اسیر پنجهٔ باز هوائی

کمین گاه پلنگ است این چراگاه

تو همچون بره غافل در چرائی

سرانجام، اژدهای تست گیتی

تو آخر طعمهٔ این اژدهائی

ازو بیگانه شو، کاین آشنا کش

ندارد هیچ پاس آشنائی

جهان همچون درختست و تو بارش

بیفتی چون در آن دیری بپائی

ازین دریای بی کنه و کرانه

نخواهی یافتن هرگز رهائی

ز تیر آموز اکنون راستکاری

که مانند کمان فردا دوتائی

بترک حرص گوی و پارسا شو

که خوش نبود طمع با پارسائی

چه حاصل از سر بی فکرت و رای

چه سود از دیدهٔ بی روشنائی

نهنگ ناشتا شد نفس، پروین

بباید کشتنش از ناشتائی

اشعار پروین اعتصامی قصیدهٔ شمارهٔ ۴۲

۲۰ آبان ۹۴ ، ۲۱:۰۶

ایهاالناس جهان جای تن آسانی نیست          مرد دانا، به جهان داشتن ارزانی نیست

خفتگان را چه خبر زمزمهٔ مرغ سحر؟             حیوان را خبر از عالم انسانی نیست

داروی تربیت از پیر طریقت بستان                  کادمی را بتر از علت نادانی نیست

روی اگر چند پری چهره و زیبا باشد                نتوان دید در آیینه که نورانی نیست

شب مردان خدا روز جهان افروزست               روشنان را به حقیقت شب ظلمانی نیست

پنجهٔ دیو به بازوی ریاضت بشکن                   کاین به سرپنجگی ظاهر جسمانی نیست

طاعت آن نیست که بر خاک نهی پیشانی       صدق پیش آر که اخلاص به پیشانی نیست

حذر از پیروی نفس که در راه خدای                مردم افکن‌تر ازین غول بیابانی نیست

عالم و عابد و صوفی همه طفلان رهند           مرد اگر هست بجز عارف ربانی نیست

با تو ترسم نکند شاهد روحانی روی               کالتماس تو بجز راحت نفسانی نیست

خانه پرگندم و یک جو نفرستاده به گور           برگ مرگت چو غم برگ زمستانی نیست

۰۳ آبان ۹۴ ، ۲۱:۵۱

در پشت چارچرخه فرسوده ای / کسی
خطی نوشته بود:
"من گشته ام نبود !
تو دیگر نگرد
نیست!"...

*

گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان:
ما را تمام لذت هستی به جستجوست.

*
پویندگی تمامی معنای زندگی ست.
هرگز
"نگرد! نیست"
سزاوار مرد نیست... 

*

فریدون مشیری

 

۲ نظر ۲۴ مهر ۹۴ ، ۲۲:۵۷

 

به لاله نرگس مخمور گفت وقت سحر

که هر که در صف باغ است صاحب هنریست

بنفشه مژدهٔ نوروز میدهد ما را

شکوفه را ز خزان وز مهرگان خبریست

بجز رخ تو که زیب و فرش ز خون دل است

۲۰ مهر ۹۴ ، ۲۳:۱۶

 

سراپا اگر زرد پژمرده ایم 
ولی دل به پاییز نسپرده ایم 
چو گلدان خالی ، لب پنجره 
پر از خاطرات ترک خورده ایم 
اگر داغ دل بود ، ما دیده ایم 
اگر خون دل بود ، ما خورده ایم 
اگر دل دلیل است ، آورده ایم 
اگر داغ شرط است ، ما برده ایم
اگر دشنه ی دشمنان ، گردنیم !
اگر خنجر دوستان ، گرده ایم !
گواهی بخواهید ، اینک گواه :
همین زخمهایی که نشمرده ایم !
دلی سربلند و سری سر به زیر 
از این دست عمری به سر برده ایم

 قیصر امین پور

این هم اجرای این شعر بسیار زیبا با صدای جاودانگی ناصر عبداللهی



دریافت

 

۱۸ مهر ۹۴ ، ۲۳:۰۷

قصد دارم شعر ها و نوشته های زیبایی رو از فریدون مشیری برای دوستای عزیز بذارم ولی قبلش یه معرفی کوتاه از ایشون میارم:

فریدون مشیری در سی ام شهریور ۱۳۰۵ در تهران به دنیا آمد. جد پدری او به دلیل مأموریت اداری به همدان منتقل شده بود، و پدرش  در همدان متولد شد، و در روزهای جوانی به تهران آمد و از سال ۱۲۹۸ در وزارت پست مشغول خدمت گردید. مشیری در سن ۱۸ سالگی در وزارت پست و تلگراف مشغول به کار شد و این کار ۳۳ سال ادامه یافت.

مشیری سرودن شعر را از نوجوانی و تقریباً از پانزده سالگی شروع کرد. اولین مجموعه شعرش با نام تشنه توفان در ۲۸ سالگی او با مقدمه محمدحسین شهریار وعلی دشتی در ۱۳۳۴ به چاپ رسید.

مشیری سال‌ها از بیماری رنج می‌برد ودر سن ۷۴ سالگی در تهران درگذشت. مزار ایشان در بهشت زهرا، قطعه ی ۸۸ (قطعه ی هنرمندان) ، ردیف ۱۶۴ ، شماره ی ۹ می باشد.

عبدالحسین زرین‌کوب دربارهٔ شعر مشیری می‌نویسد:« فریدون از میان هزاران فراز و نشیب روز، از میان هزاران شور و هیجان و رنج و درد هرروزینه آن چه را به روز تعلق دارد، به دست روزگاران می‌سپارد و به قلمرو افسانه‌های قرون روانه می‌کند. چهل سالی – بیش و کم – هست که او با همین زبان بی‌پیرایهٔ خویش، واژه واژه با همزبانان خویش همدلی دارد...زبانی خوش‌آهنگ، گرم و دلنواز. خالی از پیچ و خم‌های بیان ادیبانهٔ شاعران دانشگاه‌پرورد و در همان حال خالی از تأثیر ترجمه‌های شتاب‌آمیز شعرهای آزمایشی نو راهان غرب.»

*

در ادامه یک شعر زیبا و آموزنده از ایشون اوردم:

*

گفت دانایی که: گرگی خیره سر،
هست پنهان در نهاد هر بشر!...
هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته می شود انسان پاک
وآن که با گرگش مدارا می کند
خلق و خوی گرگ پیدا می کند 
در جوانی جان گرگت را بگیر!
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر
روز پیری، گر که باشی هم چو شیر
ناتوانی در مصاف گرگ پیر
مردمان گر یکدگر را می درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند...
وآن ستمکاران که با هم محرم اند
گرگ هاشان آشنایان هم اند
گرگ ها همراه و انسان ها غریب
با که باید گفت این حال عجیب؟ 

 فریدون مشیری

۱۸ مهر ۹۴ ، ۲۲:۱۸