شعر های زیبا و آموزنده :: دیده ور

دیده ور

سرگرمی، آموزنده، هنری

دیده ور

سرگرمی، آموزنده، هنری

مشخصات سایت
دیده ور

>>> به دیده ور خوش اومدی :) ...
>>> دیدن برای خوندن، خوندن برای یادگرفتن و یادگرفتن برای عمل کردن...
>>> بودنت همیشگی، سرت پرشور و دلت سرسبز...
Instagram: @Didevar.hd

۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر های زیبا و آموزنده» ثبت شده است

زندگی در گذر آینه ها جان دارد
با سفرهای پر از خاطره پیمان دارد

زندگی خواب لطیفی است که گل می بیند
اضطراب و هیجانی است که انسان دارد

زندگی کلبه دنجی ست که در نقشه خود
دو سه تا پنجره رو به خیابان دارد

گاه با خنده عجین است و گهی با گریه
گاه خشک است و گهی شرشر باران دارد

زندگی مرد بزرگیست که در بستر مرگ
به شفابخشی یک معجزه ایمان دارد

زندگی حالت بارانی چشمان تو است
که در آن قوس و قزح های فراوان دارد

زندگی آن گل سرخی ست که تو می بویی
یک سرآغاز قشنگی ست که پایان دارد …

زندگی کن
ﺟﺎﻥِ ﻣﻦ، ﺳﺨﺖ ﻧﮕﯿﺮ
رونق عمر جهان، چندصباحی گذراست
قصه بودن ما
برگی از دفتر افسانه ای ی، راز بقاست
دل اگر می شکند
گل اگر می میرد
و اگر باغ بخود رنگ خزان می گیرد
همه هشدار به توست؛
ﺟﺎﻥِ ﻣﻦ، ﺳﺨﺖ ﻧﮕﯿﺮ …
زندگی کوچ همین چلچله هاست
ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ …
ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ …


شعری از : عبدالجبار کاکایی

۰۵ مهر ۹۵ ، ۲۳:۲۱

توانگری نه به مالست پیش اهل کمال

که مال تا لب گورست و بعد از آن اعمال

من آنچه شرط بلاغست با تو می‌گویم

تو خواه از سخنم پند گیر و خواه ملال

محل قابل و آنگه نصیحت قائل

چو گوش هوش نباشد چه سود حسن مقال

به چشم و گوش و دهان آدمی نباشد شخص

که هست صورت دیوار را همین تمثال

نصیحت همه عالم چو باد در قفس است

به گوش مردم نادان چو آب در غربال

 

۲۶ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۴۰

شعری بسیار زیبا از اصغر وفادار

روز مرگم، هر که شیون کند از دوروبرم  دور کنید ********** همه را مســــت و خراب از مــــی انــــگور کنیـــــد


مزد غـسـال مرا سیــــر شــــرابــــــش بدهید ********** مست مست از همه جا حـــال خرابش بدهید


بر مزارم مــگــذاریــد بـیـــاید واعــــــظ ********** پـیــر میخانه بخواند غــزلــی از حــــافـــظ


جای تلقــیـن به بالای سرم دف بـــزنیـــد ********** شاهدی رقص کند جمله شما کـــف بزنید


روز مرگــم وسط سینه من چـــاک زنیـد ********** اندرون دل مــن یک قـلم تـاک زنـیـــــــد


روی قــبـــرم بنویـسیــد وفــــادار برفـــت ********** آن جگر سوخته خسته از این دار برفــــت

۱۶ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۲۳

ای خوشا مستانه سر در پای دلبر داشتن.

دل تهی از خوب و زشت چرخ اخضر داشتن

نزد شاهین محبت بی پر و بال آمدن

پیش باز عشق آئین کبوتر داشتن

سوختن بگداختن چون شمع و بزم افروختن

تن بیاد روی جانان اندر آذر داشتن

اشک را چون لعل پروردن بخوناب جگر

دیده را سوداگر یاقوت احمر داشتن

هر کجا نور است چون پروانه خود را باختن

هر کجا نار است خود را چون سمندر داشتن

آب حیوان یافتن بیرنج در ظلمات دل

زان همی نوشیدن و یاد سکندر داشتن

از برای سود، در دریای بی پایان علم

عقل را مانند غواصان، شناور داشتن

گوشوار حکمت اندر گوش جان آویختن

چشم دل را با چراغ جان منور داشتن

در گلستان هنر چون نخل بودن بارور

عار از ناچیزی سرو و صنوبر داشتن

از مس دل ساختن با دست دانش زر ناب

علم و جان را کیمیا و کیمیاگر داشتن

همچو مور اندر ره همت همی پا کوفتن

چون مگس همواره دست شوق بر سر داشتن

پروین اعتصامی دیوان اشعار مثنویات آرزوها ۱

۲۲ دی ۹۴ ، ۲۰:۲۱

ای خوشا خاطر ز نور علم مشحون داشتن

تیرگیها را ازین اقلیم بیرون داشتن

همچو موسی بودن از نور تجلی تابناک

گفتگوها با خدا در کوه و هامون داشتن

پاک کردن خویش را ز آلودگیهای زمین

خانه چون خورشید در اقطار گردون داشتن

عقل را بازارگان کردن ببازار وجود

نفس را بردن برین بازار و مغبون داشتن

بی حضور کیمیا، از هر مسی زر ساختن

بی وجود گوهر و زر، گنج قارون داشتن

گشتن اندر کان معنی گوهری عالمفروز

هر زمانی پرتو و تابی دگرگون داشتن

عقل و علم و هوش را بایکدیگر آمیختن

جان و دل را زنده زین جانبخش معجون داشتن

چون نهالی تازه، در پاداش رنج باغبان

شاخه‌های خرد خویش از بار، وارون داشتن

هر کجا دیوست، آنجا نور یزدانی شدن

هر کجا مار است، آنجا حکم افسون داشتن

پروین اعتصامی دیوان اشعار مثنویات آرزوها ۴

۱۲ دی ۹۴ ، ۲۲:۵۶

بر خاک چه نرم می خرامی ای مرد

آن گونه که بر کفش تو ننشیند گرد

فردا که جهان کنیم بدرود به درد

آه آن همه خاک را چه می خواهد کرد

 فریدون مشیری

۱ نظر ۰۱ دی ۹۴ ، ۲۳:۳۵

سود خود را چه شماری که زیانکاری

ره نیکان چه سپاری که گرانباری

تو به خوابی، که چنین بیخبری از خود

خفته را آگهی از خود نبود، آری

بال و پر چند زنی خیره، نمی‌بینی

که تو گنجشک صفت در دهن ماری

بر بلندی چو سپیدار چه افزائی

بارور باش، تو نخلی نه سپیداری

چیست این جسم که هر لحظه کشی بارش

چیست این جیفه که چون جانش خریداری

طینت گرگ بر آن شد که بیازارد

ز گزندش نرهی گرش نیازاری

اهرمن را سخنان تو نترساند

که تو کردار نداری، همه گفتاری

بزبونی گرویدی و زبون گشتی

تو سیه طالع این عادت و هنجاری

دل و دین تو ربودند و ندانستی

دین چه فرمان دهدت؟ بندهٔ دیناری

غم گمراهی و پستی نخوری هرگز

ز ره نفس اگر پای نگهداری

ماند آنکس که بجا نام نکو دارد

تو پس از خویش ز نیکی چه بجا داری

تا که سرگشتهٔ این پست گذرگاهی

هر چه افلاک کند با تو، سزاواری

دامن آلوده مکن، چونکه ز پاکانی

بندهٔ نفس مشو، چونکه ز احراری

جان تو پاک سپردست بتو ایزد

همچنان پاک ببایدش که بسپاری

وقت بس تنگ بود، ای سره بازرگان

کالهٔ خود بخر اکنون که ببازاری

سپرو جوشن عقل از چه تبه کردی

تو بمیدان جهان از پی پیکاری

بود بازوت توانا و نکوشیدی

کاهلی بیخ تو بر کند، نه ناچاری

چرخ دندان تو بشمرد نخستین روز

چه بهیچش نشماری و چه بشماری

کمتری جوی گر افزون طلبی، پروین

که همیشه ز کمی خاسته بسیاری

اشعار پروین اعتصامی قصیدهٔ شمارهٔ ۳۸ 

۲۸ آذر ۹۴ ، ۰۰:۱۵