داستان زیبا و آموزنده :: دیده ور

دیده ور

سرگرمی، آموزنده، هنری

دیده ور

سرگرمی، آموزنده، هنری

مشخصات سایت
دیده ور

>>> به دیده ور خوش اومدی :) ...
>>> دیدن برای خوندن، خوندن برای یادگرفتن و یادگرفتن برای عمل کردن...
>>> بودنت همیشگی، سرت پرشور و دلت سرسبز...
Instagram: @Didevar.hd

۸۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان زیبا و آموزنده» ثبت شده است

                                                                             

پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند، اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود . پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد : 

پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم .من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت.. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد . من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .((دوستدار تو پدر))

پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد : پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام . 

4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند . پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند مزرعه را شخم زدند .چه اتفاقی افتاده و می خواهند چه کنند ؟ 

 پسرش پاسخ داد: پدر برو وسیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا میتوانستم برایت انجام بدهم.          

  در دنیا هیچ بن بستی نیست. یا راهی‌ خواهم یافت، یا راهی خواهم ساخت.

۱۳ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۴۱

روزی با دوستم از کنار دکه روزنامه فروشی ، رد می شدیم ،

دوستم روزنامه ای خرید و مودبانه از مرد روزنامه فروش تشکر کرد ، اما آن مرد هیچ پاسخی به تشکر او نداد !

همانطور که دور میشدیم به دوستم گفتم : " چه مرد عبوس و ترشرویی بود "

دوستم گفت : او همیشه این طور است !

پرسیدم پس چرا تو به او احترام می گذاری ؟!

دوستم با تعجب گفت : " چرا باید به او اجازه دهم که برای رفتار من تصمیم بگیرد ؟!

" هرگز فراموش نکنید شما منحصر به فرد دنیا آمده اید "

۱ نظر ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۲۳

شنیدستم که شهبازی کهنسال                   کبوتر بچه ای را کرد دنبال

زبیم جان  کبوتر کرد  پرواز                               بهرسوتاخت  تازان از پیش باز

به دشت وکوه صحرا بود پران                          زچنگ باز شاید دربرد جان

اجل را دید و شست اززندگی دست              درختی  درنظر بگرفت  و بنشست

نشست و سر بزیر سر فرو برد                       که کی چنگال بازش می کندخرد

نظرکرد آن نگون اقبال  بر زیر                           که صیادی کمان برکف ، به زه تیر

کمان  برکف نموده  قصد جانش                     هدف بگرفته وکرده  نشانش

به  زیرپای صیاد  و  به سر باز                          نه بنشستن  صلاحست و نه پرواز

بکلی  رشته  امید بگسست                          در آن دم دل به امیدخدابست

چوامیدش بحق بودآن کبوتر                             نجات ازمرگ دادش حی داور

بزد ماری به شست  پای صیاد                        قضا بر باز خورد آن تیر وافتاد

بخاک افتاد هم صیاد وهم باز                           کبوترشادوخندان کرد پرواز              

 ازکتاب حاضرجوابیهای شیرین: اصغر میرخدیوی

۱۰ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۳۲

اینقدر این قصه زیباست که حتی اگه شنیده باشین باز هم تکرارش دلنشینه:  

دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت.

با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند.

وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد، چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود، دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت.

مادر گفت: تو شانسی نداری نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا.

۲ نظر ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۴۸

دو میمون روی شاخه درختی نشسته بودند و به غروب خورشید نگاه میکردند.

یکی از دیگری پرسید: چرا هنگام غروب رنگ آسمان تغییر میکند؟

میمون دوم گفت: اگر بخواهیم همه چیز را توضیح بدهیم، مجالی برای زندگی نمی ماند. گاهی اوقات باید بدون توضیح از واقعیتی که در اطرافت میبینی، لذت ببری...

میمون اول با ناراحتی گفت: تو فقط به دنبال لذت زندگی هستی و هیچ وقت نمی خواهی واقعیتها را با منطق بیان کنی !!!

در همین حال هزار پایی از کنار آنها میگذشت..

میمون اول با دیدن هزار پا از او پرسید: هزار پا، تو چگونه این همه پا را با هماهنگی حرکت میدهی؟

۰۶ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۲۲