وارث لبخند
در یک روستا پیرمرد ثروتمندی زندگی می کردکه تنها بود او دارای صورتی زشت وبدترکیب بودشایدبه خاطرهمین بودکه هیچکس نزدیک او نمی شد و همه مردم از او کناره گیری می کردند قیافه ی زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد.
رفتارهای بد اهالی دهکده باعث تغییر اخلاق او نیز شده بود، او که همه را گریزان از خود می دیددچار نوعی ناراحتی روحی شده بود...
سال های زیادی این وضعیت ادامه داشت تااینکه یک روزهمسایه ای جدیدی درکنار خانه ی پیرمردسکنی گزید آنهاخانواده ی خوشبختی بودند که دختر بچه ی زیبایی داشتند یک روز دخترک که از وجود پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی او در حال گذر بود که ناگهان پیرمرد هم بیرون آمد نگاهشان درهم گره خورداما اینبار مثل همیشه نبود دخترک نه ترسید نه فرار کردحتی با لبخندی زیبا به پیرمرد نگاه کرد و بعد از چند ثانیه سلام کرد و رفت طرز برخورد دخترک چنان در پیرمرد تاثیر گذاشت که او هر روز به بهانه های مختلف بیرون خانه می آمد تادخترک را ببیند دخترک هم به این موضوع پی برده بود و هر روز بیشتر به پیرمرد محبت می کرد، این برخورد برای مدت زیادی ادامه داشت ...
.
.
.
یک روز دخترک به همراه خانواده اش یک هفته به مسافرت رفتند و بعد از برگشت متوجه شد خبری از دوست پیرش نیست دو هفته بعدپستچی نامه ای در خانه ی دخترک آورد وصیت نامه ی پیرمرد همسایه بود که تمام مال و اموالش رابه نام دخترک کرده بود و در پایان وصیت نامه نوشته بود :