آخر ای جاده بی قراری ها انتظار تا به کی...
در جاده بی قراری ها
سالها عطر بی تابی تو را سرمه چشمانم کردم
و نگاه خسته خود را مجال خواب ندادم...
در تاریکی دفتر شعر شب
عکس ترانه ی نور کشیدم
و شمع های تابان بی قراری را بروی سفره دل پهن کردم...
قلمم را برداشتم
و در سوز ممتد شبهای سرد
نقشی از صدای گرم شور عشق را بر تابلو جان نقاشی کردم...
اما
امشب خسته تر از همیشه...
دست چشمهایم نگاهم را یاری نمیکند...
و آسمان را در دره بریدن ها به رنگ سیاه می بیند...
و این خسته ی خستگی ها
نگاهش را به آسمان می دوزد
و آهی سرد از عمق سینه خود سر می دهد...
آنگاه انتظارش سر ریز می شود
بروی شعله آتشینی که زبانه کشان او را دربر می گیرد
و سوزشی عجیب جانش را به صلابه می کشد...
و فریاد بر می آورد:
آخر ای جاده بی قراری ها
انتظار تا به کی؟
ای دفتر آشفتگی ها
آیا باز هم صفحه هایت تاب سنگینی سکوتم را دارد؟
و ای قلم آتش گرفته
آیا باز تحمل شعلهای آتشین حرفهایم را داری؟
جاده سرش را پایین می اندازد
گویی غرق خجالت است
آنطرف دفترم نجوا کنان از قلمم کمک می خواهد...
اما قلمم در حالی که بغض گلویش را سخت می فشارد، چیزی نمی گوید...
آنگاه چند قطره اشک مهمان دفتر خونین جگرم می شود...
و سپس حرفهایی از جنس سکوت گوشهایم را می نوازد...
ترانه ی نجواهای سکوتشان، وجودم را آرام می کند
و میگویم:
می دانم همه چیز را...
پس باز قلم آتشینم را در دفتر جانگداز دل می گذارم
و دفترم را کنارجاده بی قراری ها می بندم
و منتظر می نشینم...
نوشته حسین جمالپور