شعر های ناب :: دیده ور

دیده ور

سرگرمی، آموزنده، هنری

دیده ور

سرگرمی، آموزنده، هنری

مشخصات سایت
دیده ور

>>> به دیده ور خوش اومدی :) ...
>>> دیدن برای خوندن، خوندن برای یادگرفتن و یادگرفتن برای عمل کردن...
>>> بودنت همیشگی، سرت پرشور و دلت سرسبز...
Instagram: @Didevar.hd

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر های ناب» ثبت شده است

شعری بسیار زیبا از اصغر وفادار

روز مرگم، هر که شیون کند از دوروبرم  دور کنید ********** همه را مســــت و خراب از مــــی انــــگور کنیـــــد


مزد غـسـال مرا سیــــر شــــرابــــــش بدهید ********** مست مست از همه جا حـــال خرابش بدهید


بر مزارم مــگــذاریــد بـیـــاید واعــــــظ ********** پـیــر میخانه بخواند غــزلــی از حــــافـــظ


جای تلقــیـن به بالای سرم دف بـــزنیـــد ********** شاهدی رقص کند جمله شما کـــف بزنید


روز مرگــم وسط سینه من چـــاک زنیـد ********** اندرون دل مــن یک قـلم تـاک زنـیـــــــد


روی قــبـــرم بنویـسیــد وفــــادار برفـــت ********** آن جگر سوخته خسته از این دار برفــــت

۱۶ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۲۳

آنچه شنیدید زخود یا زغیر
وآنچه بکردند زشر و زخیر
بود کم ار مدت آن یا مدید
عارضه ای بود که شد ناپدید
و آنچه بجا مانده بهای دل است
کان همه افسانه بی حاصل است

 نیما یوشیج

۰۸ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۰۱

همی با عقل در چون و چرائی

همی پوینده در راه خطائی

همی کار تو کار ناستوده است

همی کردار بد را میستائی

گرفتار عقاب آرزوئی

اسیر پنجهٔ باز هوائی

کمین گاه پلنگ است این چراگاه

تو همچون بره غافل در چرائی

سرانجام، اژدهای تست گیتی

تو آخر طعمهٔ این اژدهائی

ازو بیگانه شو، کاین آشنا کش

ندارد هیچ پاس آشنائی

جهان همچون درختست و تو بارش

بیفتی چون در آن دیری بپائی

ازین دریای بی کنه و کرانه

نخواهی یافتن هرگز رهائی

ز تیر آموز اکنون راستکاری

که مانند کمان فردا دوتائی

بترک حرص گوی و پارسا شو

که خوش نبود طمع با پارسائی

چه حاصل از سر بی فکرت و رای

چه سود از دیدهٔ بی روشنائی

نهنگ ناشتا شد نفس، پروین

بباید کشتنش از ناشتائی

اشعار پروین اعتصامی قصیدهٔ شمارهٔ ۴۲

۲۰ آبان ۹۴ ، ۲۱:۰۶

یاد من باشد فردا دم صبح
جور دیگر باشم
بد نگویم به هوا ، آب ، زمین
مهربان باشم با مردم شهر
و فراموش کنم هر چه گذشت
خانه ی دل بتکانم از غم
و به دستمالی از جنس گذشت ،
بزدایم دیگر، تار کدورت از دل
مشت را باز کنم، تا که دستی گردد
و به لبخندی خوش
دست در دست زمان بگذارم

۲۲ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۰۴

 


دیر زمانی است که می پندارد؛

دوستی نیز گلی است؛

مثل نیلوفر و ناز

ساقه ترد و ظریفی دارد

بی گمان سنگدل است انکه روا میدارد

جان این ساقه نازک را

دانسته

بیازارد

در زمینی که ضمیر من و توست

از نخستین دیدار

هر سخن . هر رفتار

دانه هایی است که می افشانیم

برگ و باری است که می رویانیم

آب و خورشید و نسیمش مهر است

گر بدانگونه که بایست به یار اید

زندگی را به دل انگیزترین چهره بیاراید

آنچنان با تو در امیزد این روح لطیف

که تمنای وجودت همه او باشد و بس

بی نیازت سازداز همه چیز و همه کس

زندگی گرمی دل های به هم پیوسته ست

تا در آن دوست نباشد همه درها بسته ست

در ضمیرت اگر این گل ندمیده است هنوز

عطر جان پرور عشق

گر به صحرای نهادت نوزیده است هنوز

دانه ها را باید از نو کاشت

آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان

خرج می باید کرد

رنج می باید برد

دوست می باید داشت

با نگاهی که در آن شوق بر ارد فریاد

با سلامی که در آن نور بیارد لبخند

دست یکدیگر را

بفشاریم به مهر

جام دل هامان را

مالال از یاری و غمخواری

بسپاریم به هم

بسراییم به اواز بلند

شادی روی تو

ای دیده به دیدار تو شاد

باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست

تازه

عطر افشان

گلباران باد.

مشیری

۳۰ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۵۷



نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی ...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند ...
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.

۱۹ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۱۸