از دخترک فال فروشی پرسیدند : چه میکنی؟
گفت : از حماقت مردم لقمه نانی در می آورم.
پرسیدند : چگونه؟
گفت : من در امروز خود مانده ام ، و مردم فردایشان را از من سراغ میگیرند.
از دخترک فال فروشی پرسیدند : چه میکنی؟
گفت : از حماقت مردم لقمه نانی در می آورم.
پرسیدند : چگونه؟
گفت : من در امروز خود مانده ام ، و مردم فردایشان را از من سراغ میگیرند.
شخص معروفی به نام چرچیل روزی سوار تاکسی شده بود و به دفتر bbc برای مصاحبه میرفت.
هنگامی که به آن جا رسید به راننده گفت آقا لطفاً نیم ساعت صبر کنید تا من برگردم.
راننده گفت: “نه آقا! من می خواهم سریعاً به خانه بروم تا سخنرانی چرچیل را از رادیو گوش دهم” .
چرچیل از محبوبیتش و علاقهی این فرد به خودش خوشحال و ذوقزده شد و یک اسکناس ده پوندی به او داد.
راننده با دیدن اسکناس گفت: “گور پدر چرچیل! اگر بخواهید، تا فردا هم اینجا منتظر میمانم!”
اسب و الاغی با هم سفر می کردند.الاغ به اسب گفت : اگر دلت می خواهد من
زنده بمانم، کمی از بار من را بردار.
اما اسب به او اعتنایی نکرد. الاغ که نمی توانست سنگینی آن همه بار را
تحمل کند،به زمین افتاد و جان داد.
آن گاه صاحب اسب تمام بارها ، به اضافهی پوست الاغ را پشت اسب گذاشت.
اسب همچنان که زیر بار کمر خم کرده
بود، ناله می کرد و با خود می گفت : افسوس! چه حماقتی کردم.
من حاضر نشدم اندکی از بار الاغ را به دوش بکشم.
حالا نه تنها مجبورم باری را که بردوش او بود، بلکه پوست او را هم به دوش بکشم...
زاهدی کیسه ای گندم نزد آسیابان برد. آسیابان گندم او را در کنار سایر کیسه ها گذاشت تا به نوبت آرد کند.
زاهد گفت: «اگر گندم مرا زودتر آرد نکنی دعا می کنم خرت سنگ بشود».
آسیابان گفت: «تو که چنین مستجاب الدعوه هستی دعا کن گندمت آرد بشود.»