داستانک های زیبا و عاشقانه :: دیده ور

دیده ور

سرگرمی، آموزنده، هنری

دیده ور

سرگرمی، آموزنده، هنری

مشخصات سایت
دیده ور

>>> به دیده ور خوش اومدی :) ...
>>> دیدن برای خوندن، خوندن برای یادگرفتن و یادگرفتن برای عمل کردن...
>>> بودنت همیشگی، سرت پرشور و دلت سرسبز...
Instagram: @Didevar.hd

۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک های زیبا و عاشقانه» ثبت شده است

با اینکه رشته‌اش ادبیات بود، هر روز سری به دانشکده تاریخ می‌زد. همه دوستانش متوجه این رفتار او

شده‌بودند. اگر یک روز او را نمی‌دید زلزله‌ای در افکارش رخ می‌داد؛ اما امروز با روزهای دیگر متفاوت بود.

می‌خواست حرف بزند. می‌خواست بگوید که چقدر دوستش دارد. تصمیم داشت دیگر برای همیشه خود را از

این آشفتگی نجات دهد. شاخه گلی خرید و مثل همیشه در انتظار نشست. تمام وجودش را استرس فرا‌

گرفته‌بود. مدام جملاتی را که می‌خواست بگوید در ذهنش مرور می‌کرد. چه می‌خواست بگوید؟ آن همه شوق

را در قالب چه کلماتی می‌خواست بیان کند؟

۰۷ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۴۰

نقل کرده اند بهلول چوبى را بلند کرده بود و بر قبرها مى زد.

گفتند: چرا چنین مى کنى ؟

بهلول گفت : صاحب این قبر دروغگوست ، چون تا وقتى در دنیا بود دایم مى گفت باغ من ، خانه من ، مرکب 

من و... ولى حالا همه را گذاشته و رفته است و اکنون هیچ یک از آن ها، مال او نیست که اگر مال او بود حتما 

با خود برده بود!

۱ نظر ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۱۸

در زمان های گذشته پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای اینکه عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد.بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند.بسیاری هم غرولند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد و حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و...

با وجود این هیچکس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت. نزدیک غروب یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود نزدیک سنگ شد و بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد.ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود.کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد.پادشاه درآن یادداشت نوشته بود: هر سد و مانعی میتواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد. 

۲۹ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۳۵

نجار پیری بود که می خواست بازنشسته شود. او به کارفرمایش گفت که می خواهد ساختن خانه را رها کند و از زندگی بی دغدغه در کنار همسر و خانواده اش لذت ببرد. کارفرما از اینکه دید کارگر خویش می خواهد کار را ترک کند ، ناراحت شد. او از نجار پیر خواست که به عنوان آخرین کار تنها یک خانه دیگر بسازد. نجار پیر قبول کرد. اما کاملا مشخص بود که دلش به این کار راضی نیست. او برای ساختن این خانه از مصالح بسیار نامرغوبی استفاده کرد و با بی حوصلگی به ساختن خانه ادامه داد. وقتی کار به پایان رسید ، کارفرما برای وارسی خانه آمد. او کلید خانه را به نجار داد و گفت:"این خانه متعلق به توست. این هدیه ای است از طرف من برای تو."

می توانیم همیشه بهترین و زیبا ترین و کامل ترین اثر را از خود به جا بگذاریم.

حتی متنی که می نویسیم ، حرفی که میزنیم ، غذایی که می پزیم و . . .

۲۸ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۴۵
زن و مرد جوانی که به هم علاقه‌مند شده بودند، پس از آنکه پزشکان تشخیص دادند مرد به خاطر سرطان چند ماه بیشتر زنده نخواهد ماند، با هم ازدواج کردند.
داماد به نام «ریک» که به سرطان روده مبتلا بود هنگام ازدواج گفت: در این چند ماهی که زنده‌ام، می‌خواهم از هر لحظه زندگی‌ام در کنار همسرم «کری» لذت ببرم.
آنها پس از چند ماه زندگی صاحب فرزندی شدند و زمانی که پسرشان ۷ ماه داشت بیماری ریک به اوج خود رسید و شیمی‌درمانی را آغاز کرد.
با گذشت زمان شیمی‌درمانی نیز جوابگو نبود و حال ریک بشدت وخیم ‌شد تا اینکه ماه گذشته درگذشت. وی قبل از آنکه بمیرد گفت: اگر چه زمان زندگی‌مان کوتاه بود، اما با عشق گذشت.
۲۸ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۵۱

از دخترک فال فروشی پرسیدند : چه میکنی؟

گفت : از حماقت مردم لقمه نانی در می آورم.

پرسیدند : چگونه؟

گفت : من در امروز خود مانده ام ، و مردم فردایشان را از من سراغ میگیرند.

۳ نظر ۲۷ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۲۶

شخص معروفی به نام چرچیل روزی سوار تاکسی شده بود و به دفتر bbc برای مصاحبه می‌رفت.

هنگامی که به آن جا رسید به راننده گفت آقا لطفاً نیم ساعت صبر کنید تا من برگردم.

راننده گفت: “نه آقا! من می خواهم سریعاً به خانه بروم تا سخنرانی چرچیل را از رادیو گوش دهم” .

چرچیل از محبوبیتش و علاقه‌ی این فرد به خودش خوشحال و ذوق‌زده شد و یک اسکناس ده پوندی به او داد.

راننده با دیدن اسکناس گفت: “گور پدر چرچیل! اگر بخواهید، تا فردا هم این‌جا منتظر می‌مانم!”

۱ نظر ۲۶ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۳۳