داستانک های جالب :: دیده ور

دیده ور

سرگرمی، آموزنده، هنری

دیده ور

سرگرمی، آموزنده، هنری

مشخصات سایت
دیده ور

>>> به دیده ور خوش اومدی :) ...
>>> دیدن برای خوندن، خوندن برای یادگرفتن و یادگرفتن برای عمل کردن...
>>> بودنت همیشگی، سرت پرشور و دلت سرسبز...
Instagram: @Didevar.hd

۱۰۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک های جالب» ثبت شده است

تو خیابون یه مرد میانسالی جلومو گرفت , گفت
آقا ببخشید, مادر من تو اون آسایشگاه روبرو نگهداری میشه, من روم نمیشه چشم تو چشمش بشم چون زنم مجبورم کرد ببرمش اونجا, این امانتی رو اگه از قول من بهش بدید خیلی لطف کردید.
قبول کردم و کلی هم نصیحتش کردم که مادرته بابا, اونم ابراز پشیمونی کرد و رفتم داخل آسایشگاه, پیر زن رو پیدا کردم, گفتم این امانتی مال شماس, گفت حامد پسرم تویی؟
گفتم نه مادر, دیدم دوباره گفت حامد تویی مادر؟
دلم نیومد این سری بگم نه , گفتم آره, پیرزنه داد زن میدونستم منو تنها نمی ذاری,
شروع کرد با ذوق به صدا کردن پرستار که دیدی پسر من نامهربون نیست؟
پرستاره تا اومد گفت شما پسرشون هستید؟
تا گفتم آره دستمو گرفت, گفت 4 ماه هزینه ی نگهداری مادرتون عقب افتاده , باید تسویه کنید
حالا از من هی غلط کردم واینکه من پسرش نیستم ولی دیگه باور نمی کردن
آخر چک و نوشتم دادم دستش, ولی ته دلم راضی بود که باز این پیر زن و خوشحال کردم , هر چند که پسرش خیلی ... بود.
اومدم از پیرزنه خدافظی کنم تا منو دید گفت دستت درد نکنه , رفتی بیرون به پسرم حامد بگو پرداخت شد , بیا تو مادر!!! :)))

۱ نظر ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۲۴

قطره عسلی بر زمین افتاد، مورچه کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود اما مزه ی عسل برایش اعجاب انگیز بود، پس برگشت و جرعه دیگری نوشید ...

باز عزم رفتن کرد، اما احساس کرد که خوردن از لبه عسل کفایت نمی کند و مزه واقعی را نمی دهد، پس بر آن شد تا خود را در عسل بیندازد تا هر جه بیشتر و بیشتر لذت ببرد ...

مورچه در عسل غوطه ور شد و لذت می برد ...

اما ( افسوس ) که نتوانست از آن خارج شود، پاهایش خشک و به زمین چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت ...

در این حال ماند تا آنکه نهایتا مرد ...

بنجامین فرانکلین می گوید: دنیا چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ! 

پس آنکه به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد نجات می یابد، و آنکه در شیرینی آن غرق شد هلاک می شود ...

این است حکایت دنیا ...

۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۰۱

پسر کوچکی برای مادربزرگش توضیح می داد که چگونه هه چیز ایراد دارد ...

مدرسه، خانواده، دوستان و... 

مادربزرگ که مشغول پختن کیک بود از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟

و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم.

روغن چطور؟ نه!

از آرد خوشت می آید؟

جوش شیرین چطور؟

نه مادربزرگ!

حالم از همه شان بهم می خورد.

بله، همه این چیز ها به تنهایی بد به نظر می رسند اما وقتی به درستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست می شود.

خداوند هم به همین ترتیب عمل می کند. خیلی از اوقات تعجب می کنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم اما او می داند که وقتی همه این سختی ها را به درستی در کنار هم قرار دهد، نتیجه همیشه خوب است.

ما تنها باید به او اعتماد کنیم، در نهایت همه این پیشامد ها با هم به یک نتیجه فوق العاده می رسند.

۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۵۹

حکایت می کنند که دو نفر بر سر قطعه ای زمین نزاع می کردند و هر یک می گفت: این زمین از آن من است.

نزد حضرت عیسی علیه السلام رفتند.

حضرت عیسی علیه السلام گفت: اما زمین چیز دیگری می گوید!

گفتند : چه می گوید ؟

گفت: می گوید هر دو از آن منند !

۱۵ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۱۰

پسرکی دو سیب در دست داشت
مادرش گفت:
یکی از سیب هاتو به من میدی؟
پسرک یک گاز بر این سیب زد
و گازی به آن سیب !
لبخند روی لبان مادر خشکید!
سیمایش داد می زد که چقدر از پسرکش ناامید شده
اما پسرک یکی از سیب های گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت:
بیا مامان!
این یکی ، شیرین تره!!!!
مادر ، خشکش زد
چه اندیشه ای با ذهن خود کرده بود..!

.

.

.
هر قدر هم که با تجربه باشید
قضاوت خود را به تأخیر بیاندازید
و بگذارید طرف ، فرصتی برای توضیح داشته باشد .

۲۶ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۱۵

یک روز عربی از بازار عبور میکرد که چشمش به دکان خوراک پزی افتاد ؛ از بخاری که از سر دیگ بلند میشد خوشش آمد ، تکه نانی که داشت بر سر آن میگرفت و میخورد ! هنگام رفتن صاحب دکان گفت : تو از بخار دیگ من استفاده کردی و باید پولش را بدهی !!! مردم جمع شدند ، مرد بیچاره که از همه جا درمانده بود بهلول را دید که از آنجا میگذشت ، از بهلول تقاضای قضاوت کرد !
بهلول به آشپز گفت آیا این مرد از غذای تو خورده است ؟ آشپز گفت : نه ولی از بوی آن استفاده کرده است ! بهلول چند سکه نقره از جیبش درآورد و به آشپز نشان داد و به زمین ریخت و گفت : ای آشپز صدای پول را تحویل بگیر ! آشپز با کمال تحیر گفت : این چه قِسم پول دادن است ؟ بهلول گفت مطابق عدالت است : کسی که بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول دریافت کند !

۲۳ دی ۹۴ ، ۲۰:۲۱

فردی چند گردو به بهلول داد و گفت : بشکن و بخور و برای من دعا کن ! بهلول گردوها را شکست ولی دعا نکرد ! مرد گفت : گردوها را می خوری نوش جان ! ولی من صدای دعای تو را نشنیدم ! بهلول گفت : مطمئن باش اگر در راه خدا داده ای خدا خودش صدای شکستن گردوها را شنیده است !

۲۱ دی ۹۴ ، ۲۰:۲۱