داستانک های آموزنده :: دیده ور

دیده ور

سرگرمی، آموزنده، هنری

دیده ور

سرگرمی، آموزنده، هنری

مشخصات سایت
دیده ور

>>> به دیده ور خوش اومدی :) ...
>>> دیدن برای خوندن، خوندن برای یادگرفتن و یادگرفتن برای عمل کردن...
>>> بودنت همیشگی، سرت پرشور و دلت سرسبز...
Instagram: @Didevar.hd

۱۲۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک های آموزنده» ثبت شده است

عقاب داشت از گرسنگی می مرد و نفسهای آخرش را می کشید . کلاغ و کرکس هم
مشغول خوردن لاشه ی گندیده آهو بودند.
جغد دانا پیری هم بالای شاخه ی درختی به آنها خیره شد بود.کلاغ و کرکس رو به
جغد کردند و گفتند این عقاب احمق را می بینی بخاطر غرور احمقانه اش دارد جان
می دهد؟
اگه بیاید و با هم سفره شود نجات پیدا می کند حال و روزش را ببین آیا باز هم
می گویی عقاب سلطان پرندگان است؟
جغد خطاب به آنان گفت: عقاب نه مثل کرکس لاشخور است و نه مثل کلاغ دزد،
آنها عقابند از گرسنگی خواهند مرد اما اصالتشان را هیچ وقت از دست نخواهند داد.


 این داستان کوتاه اما پر معنیست. مهم نیست چقدر زنده ایم، مهم اینه چجور زندگی میکنیم و مهمتر پایبند بودن به اصولی هست که انسانیت ما در گروی آنهاست...

اصولی که اگه نباشن نمیشه ادعای انسان بودن کرد...

۲۴ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۳۳

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با ریش های بلند جلوی در دید.

به آنها گفت:
« من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم.»

عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.

۱ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۵۹

زمانی کزروس به کوروش بزرگ گفت چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی.

کوروش گفت اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟ ...
گزروس عددی را با معیار آن زمان گفت.
... کوروش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کوروش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد.
سرباز در بین مردم جار زد و سخن کوروش را به گوششان رسانید.
... ... مردم هرچه در توان داشتند برای کوروش فرستادند.
وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود.
کوروش رو به کزروس کرد و گفت : ثروت من اینجاست.
اگر آنها را پیش خود نگه داشته بودم، همیشه باید نگران آنها بودم.

۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۵۳

روزی دانشمندى آزمایش جالبى انجام داد. او یک آکواریوم ساخت و با قرار دادن یک دیوار شیشه اى در وسط آکواریوم آن را به دو بخش تقسیم کرد.
در یک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش دیگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود. ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى دیگرى نمى داد.

او براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سویش حمله برد ولى هر بار با دیوار نامرئی که وجود داشت برخورد مى کرد، همان دیوار شیشه اى که او را از غذاى مورد علاقه ش جدا مى کرد…
پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله و یورش به ماهى کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که رفتن به آن سوى آکواریوم و شکار ماهى کوچک، امرى محال و غیر ممکن است!
در پایان، دانشمند شیشه ی وسط آکواریوم را برداشت و راه ماهی بزرگ را باز گذاشت. ولى دیگر هیچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آن وى آکواریوم نیز نرفت!!!

می دانید چرا؟
دیوار شیشهاى دیگر وجود نداشت، اما ماهى بزرگ در ذهنش دیوارى ساخته بود که از دیوار واقعى سختتر و بلندتر می نمود و آن دیوار، دیوار بلند باور خود بود!

باوری از جنس محدودیت! باوری به وجود دیواری بلند و غیرقابل عبور! باوری از ناتوانی خویش.

۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۵۵

قطره عسلی بر زمین افتاد، مورچه کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود اما مزه ی عسل برایش اعجاب انگیز بود، پس برگشت و جرعه دیگری نوشید ...

باز عزم رفتن کرد، اما احساس کرد که خوردن از لبه عسل کفایت نمی کند و مزه واقعی را نمی دهد، پس بر آن شد تا خود را در عسل بیندازد تا هر جه بیشتر و بیشتر لذت ببرد ...

مورچه در عسل غوطه ور شد و لذت می برد ...

اما ( افسوس ) که نتوانست از آن خارج شود، پاهایش خشک و به زمین چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت ...

در این حال ماند تا آنکه نهایتا مرد ...

بنجامین فرانکلین می گوید: دنیا چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ! 

پس آنکه به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد نجات می یابد، و آنکه در شیرینی آن غرق شد هلاک می شود ...

این است حکایت دنیا ...

۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۰۱

پسر کوچکی برای مادربزرگش توضیح می داد که چگونه هه چیز ایراد دارد ...

مدرسه، خانواده، دوستان و... 

مادربزرگ که مشغول پختن کیک بود از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟

و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم.

روغن چطور؟ نه!

از آرد خوشت می آید؟

جوش شیرین چطور؟

نه مادربزرگ!

حالم از همه شان بهم می خورد.

بله، همه این چیز ها به تنهایی بد به نظر می رسند اما وقتی به درستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست می شود.

خداوند هم به همین ترتیب عمل می کند. خیلی از اوقات تعجب می کنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم اما او می داند که وقتی همه این سختی ها را به درستی در کنار هم قرار دهد، نتیجه همیشه خوب است.

ما تنها باید به او اعتماد کنیم، در نهایت همه این پیشامد ها با هم به یک نتیجه فوق العاده می رسند.

۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۵۹

پسرکی دو خط سیاه موازی روی تخته کشید . 
خط اولی به دومی گفت : ما می توانیم زندگی خوبی داشته باشیم . 
دومی قلبش تپید و لرزان گفت : بهترین زندگی ! 
در همان زمان معلم بلند فریاد زد : دو خط موازی هیچگاه به هم نمی رسند و بچه ها هم تکرار کردند : 
دو خط موازی هیچگاه به هم نمی رسند ، مگر آنکه یکی از آن دو برای رسیدن به دیگری خود را بشکند !

۲۳ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۳۱