داستان عاشقانه :: دیده ور

دیده ور

سرگرمی، آموزنده، هنری

دیده ور

سرگرمی، آموزنده، هنری

مشخصات سایت
دیده ور

>>> به دیده ور خوش اومدی :) ...
>>> دیدن برای خوندن، خوندن برای یادگرفتن و یادگرفتن برای عمل کردن...
>>> بودنت همیشگی، سرت پرشور و دلت سرسبز...
Instagram: @Didevar.hd

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان عاشقانه» ثبت شده است

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با ریش های بلند جلوی در دید.

به آنها گفت:
« من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم.»

عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.

۱ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۵۹

پسرکی دو خط سیاه موازی روی تخته کشید . 
خط اولی به دومی گفت : ما می توانیم زندگی خوبی داشته باشیم . 
دومی قلبش تپید و لرزان گفت : بهترین زندگی ! 
در همان زمان معلم بلند فریاد زد : دو خط موازی هیچگاه به هم نمی رسند و بچه ها هم تکرار کردند : 
دو خط موازی هیچگاه به هم نمی رسند ، مگر آنکه یکی از آن دو برای رسیدن به دیگری خود را بشکند !

۲۳ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۳۱


عبد محمد جوانی بود از اهل   لـَلـَــر کـــُـــتــُــک  ( Kotok LaLar) که روستائی است در قسمت شمال غربی منتهی الیه خاک بختیاری.درسوارکاری و تیراندازی بی رقیب بود. او را یک جوانمرد تموم عیار میدانستند و کار او گردش در کوه و دشت بود. سوار بر اسب میشد, تفنگی را حمایل میکردو همیشه تازیانه بلندی در دستش بود. همه جا را زیر پا گذاشته بود تا اینکه با " خدابس " دختر زیبا روی ده برخورد کرد و هردو شیفته همدیگر شدند, عبد محمد کسانش را به خواستگاری خدابس میفرستد, اما برادران و خویشاوندان خدابس مخالفت میکنندو میگویند: عبد محمد دزد است و لیاقت خدابس را ندارد,وبه بهانه های مختلف مانع ازدواج میشوند , هیچکدامشان نمیتوانستند از عشق همدیگر بگذرند,  تا اینکه قرار شد خدابس را به پسر خان بدهند , خدابس هرچه اصرار کرد فایده ای نداشت و در دیدار پنهانی با عبد محمد جریان را تعریف کرد و قرار شد شب عروسی با یکدیگر فرار کنند. شب عروسی ( طبق رسم عشایر چادری در بیرون از دهکدهبرای عروس و داماد برپامیکنند) هنگامیکه خدابس و شوهرش را به چادر میبرند, خدابس از شوهرش میخواهد که از ده برای او آب بیاورد , وقتی داماد از چادر خارج میشود, خدابس طبق قرارقبلی که با عبد محمد داشت به سراغ او میرود و با اسب سفیدی که در انتظار او بود...

۱ نظر ۲۲ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۳۷