شعر های زیبا :: دیده ور

دیده ور

سرگرمی، آموزنده، هنری

دیده ور

سرگرمی، آموزنده، هنری

مشخصات سایت
دیده ور

>>> به دیده ور خوش اومدی :) ...
>>> دیدن برای خوندن، خوندن برای یادگرفتن و یادگرفتن برای عمل کردن...
>>> بودنت همیشگی، سرت پرشور و دلت سرسبز...
Instagram: @Didevar.hd

۳۳ مطلب با موضوع «شعر های زیبا» ثبت شده است

آنچه شنیدید زخود یا زغیر
وآنچه بکردند زشر و زخیر
بود کم ار مدت آن یا مدید
عارضه ای بود که شد ناپدید
و آنچه بجا مانده بهای دل است
کان همه افسانه بی حاصل است

 نیما یوشیج

۰۸ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۰۱

وقتی نی شروع به شکایت میکنه، از جدایی حرف میزنه...

اما چرا نی؟

حضرت مولانا  به خودش میگه نی، شاید به این خاطر که نوای نی سوزناکه، و وقتی غمناک نواخته میشه پر از شکایته، درست مثل این شعر...

این شعر اونقدر پر معناست که شاید کسی که اونرو درست بفهمه، زندگی رو فهمیده...

بشنو این نی چون شکایت می‌کند

از جداییها حکایت می‌کند

کز نیستان تا مرا ببریده‌اند

در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق

تا بگویم شرح درد اشتیاق

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش

باز جوید روزگار وصل خویش

من به هر جمعیتی نالان شدم

جفت بدحالان و خوش‌حالان شدم

هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

۱۵ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۰۷

هنگام ناشناس دلی
دارم بگو ،  بگو چه کنم ؟ 
پرهیز عاشقی نکند 
پروای آبرو چه کنم ؟ 
این ساز پر شکایت من 
یک لحظه بی‌زبان نشود 
ای خفتگان ، درین  دل شب ،  با  ناله های او چه کنم ؟ 
گوید که  وقت دیدن او  دست تو باد و دامن او 
گویم که  می‌کشد  ز کفم 
با آن ستیزه جو چه کنم ؟ 
گرید چنین  خموش  ممان 
از عمق جان  برآر فغان 
گویم که گوش  کرده گران 
بیهوده  های و هو چه کنم ؟ 
جوشیده  و گذشته ز سر 
صهبای  این سبو ،  چه کنم ؟ 
معشوق کور باطن من 
پروای رنجشم نکند 
من  نرم‌تر ز برگ  گلم 
با این درشت‌خو چه کنم ؟ 
ای عشق ، دیر آمده‌ای 
از فقر خویشتن  خجلم 
در خانه نیست ما حضری 
بیهوده  جست‌و‌جو چه کنم ؟

سیمین بهبهانی

۱ نظر ۱۰ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۱۱

کاش تا دل میگرفت و میشکست

دوست می آمد کنارش می نشست!

 

کاش میشد روی هر رنگین کمان

می نوشتم "مهربان "با من بمان!!!

 

کاش می شد قلب ها آباد بود

کینه و غم ها به دست باد بود

 

کاش می شد دل فراموشی نداشت

نم نم باران هم آغوشی نداشت

 

کاش می شد کاش های زندگی

تا شود در پشت قاب بندگی

 

کاش میشد کاش ها مهمان شوند

درمیان غصه ها پنهان شوند

 

کاش می شد آسمان غمگین نبود

رد پای کینه ها رنگین نبود...

"نیما یوشیج"

۲ نظر ۰۸ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۴۶

ای خوشا مستانه سر در پای دلبر داشتن.

دل تهی از خوب و زشت چرخ اخضر داشتن

نزد شاهین محبت بی پر و بال آمدن

پیش باز عشق آئین کبوتر داشتن

سوختن بگداختن چون شمع و بزم افروختن

تن بیاد روی جانان اندر آذر داشتن

اشک را چون لعل پروردن بخوناب جگر

دیده را سوداگر یاقوت احمر داشتن

هر کجا نور است چون پروانه خود را باختن

هر کجا نار است خود را چون سمندر داشتن

آب حیوان یافتن بیرنج در ظلمات دل

زان همی نوشیدن و یاد سکندر داشتن

از برای سود، در دریای بی پایان علم

عقل را مانند غواصان، شناور داشتن

گوشوار حکمت اندر گوش جان آویختن

چشم دل را با چراغ جان منور داشتن

در گلستان هنر چون نخل بودن بارور

عار از ناچیزی سرو و صنوبر داشتن

از مس دل ساختن با دست دانش زر ناب

علم و جان را کیمیا و کیمیاگر داشتن

همچو مور اندر ره همت همی پا کوفتن

چون مگس همواره دست شوق بر سر داشتن

پروین اعتصامی دیوان اشعار مثنویات آرزوها ۱

۲۲ دی ۹۴ ، ۲۰:۲۱

ای خوشا خاطر ز نور علم مشحون داشتن

تیرگیها را ازین اقلیم بیرون داشتن

همچو موسی بودن از نور تجلی تابناک

گفتگوها با خدا در کوه و هامون داشتن

پاک کردن خویش را ز آلودگیهای زمین

خانه چون خورشید در اقطار گردون داشتن

عقل را بازارگان کردن ببازار وجود

نفس را بردن برین بازار و مغبون داشتن

بی حضور کیمیا، از هر مسی زر ساختن

بی وجود گوهر و زر، گنج قارون داشتن

گشتن اندر کان معنی گوهری عالمفروز

هر زمانی پرتو و تابی دگرگون داشتن

عقل و علم و هوش را بایکدیگر آمیختن

جان و دل را زنده زین جانبخش معجون داشتن

چون نهالی تازه، در پاداش رنج باغبان

شاخه‌های خرد خویش از بار، وارون داشتن

هر کجا دیوست، آنجا نور یزدانی شدن

هر کجا مار است، آنجا حکم افسون داشتن

پروین اعتصامی دیوان اشعار مثنویات آرزوها ۴

۱۲ دی ۹۴ ، ۲۲:۵۶

در گلستانی ، هنگام خزان
رهگذر بود یکی تازه جوان،
صورتش زیبا ، قامت موزون
چهره اش غمزده از سوز درون
دیدگان دوخته بر جنگل و کوه ،
دلش افسرده ز فرط اندوه
با چمن درد دل آغاز نمود
این چنین لب به سخن باز نمود :
گفت : آن دلبر بی مهر و وفا
دوش می گفت به جمع رفقا:
«در فلان جشن به دامان چمن
هر که خواهد که برقصد با من ،
از برایم ، شده گر از دل سنگ
کند آماده گلی سرخ و قشنگ !»
چه کنم من ؟ که در این دشت و دمن

گل سرخی نبود ، وای به من !
در همانجا ، به سر شاخه ی بید
بلبلی حرف جوان را بشنید
دید بیچاره گرفتار غم است ،
سخت افسرده ز رنج و الم است
گفت : باید دل او شاد کنم ،
روحش از قید غم آزاد کنم .

۰۷ دی ۹۴ ، ۲۰:۲۹