حکایت جالب:نان گدایی را گاو خورد دیگر به کار نرفت!
شیارکاری با یک گاو، در صحرا مشغول شخم زدن و کشت گندم بود گدایی آمد و با چاخان و زبان بازی، سیفال تو پالان ( چالوسی) شیار کار کرد و شروع کرد به دعا و ثنایی که مرسوم گداها است که: "خدا برکت بده، چشمه خواجه خضره، برکت به گوشه کرت باشه، یه مش گندم به من بده پیش خدا گم نمیشه". شیار کار گفت: "بابا این گندما به این زحمت میباس برن تو دل زمین و هفت هشت ماه آب بخورن و ما هم خون دل و سرما و گرما بخوریم و هزار جور زحمت بکشیم تا فصل تابستون گندمی درو کنیم و خودمون و بچه بارمون و اهت و عیالمون و ارباب و مباشر و حیوون و حشر و مرغ و چرغ و یه مش زن و مرد شهری هم بخورن ما وسیله کار وسیلهساز هستیم؛ تو هم زحمت بکش بهتر از بیکاری و گدائیه از همه گذشته ئی گندم بذره و مال اربابه و من دست حروم به اون دراز نمیکنم برکتش ورداشته میشه".
گدا قانع شد و گفت: "من از راه دوری آدم یه ساتوئی ایجو دراز میشم." توبره گدائیش را گذاشت کنار دستش و خواب غفلت نر قلندری و بیعاری او را از جا برداشت. شیار کار هم مشغول شیار کردن و شخم زدن بود تا کارش تمام شد. گاوهایش را طبق معمول ول کرد که بروند آب بخورند، خودش هم رفت یک گوشه نشست که خستگیش در برود. یکی از گاوها خود را به توبره گدا رساند و سفره نان او را به دندان گرفت و تا گدا و شیارکار متوجه شوند گاو نان را بلعید. شیارکار خود را به گاو رساند و چوب را کشید به بخت گاو و حالا نزن کی بزن. گدا ماتش زد و گفت: "بابا طوری نشده، نشنیدی میگن به فقیر چه نونی بدی چه نونش بستونی تفاوتی نداره".
شیارکار که گاوش فرار کرده بود، تو سر خودش میزد و خداخدا میکرد. باز گدا گفت: "بابا! من حرفی ندارم، دگه تو چرا خودته میزنی بیا منه بزن وای به حال حیوون زبون بسته که به گیر تو آدم ندیده افتاده؛ تو که راضی نمیشی گاوت نون کس دگه را بخوره چطور راضی میشی زن و بچهت نون تو را بخورن؟"
شیارکار گفت: "ها راست میگی ولی اینجور نیس، تو میری تو ده، باز نونی گدایی میکنی اما گاو من که نون گدایی خورد دگر به کار نمیره".