داستانک های زیبا و آموزنده :: دیده ور

دیده ور

سرگرمی، آموزنده، هنری

دیده ور

سرگرمی، آموزنده، هنری

مشخصات سایت
دیده ور

>>> به دیده ور خوش اومدی :) ...
>>> دیدن برای خوندن، خوندن برای یادگرفتن و یادگرفتن برای عمل کردن...
>>> بودنت همیشگی، سرت پرشور و دلت سرسبز...
Instagram: @Didevar.hd

۱۵۱ مطلب با موضوع «داستانک های زیبا و آموزنده» ثبت شده است


عبد محمد جوانی بود از اهل   لـَلـَــر کـــُـــتــُــک  ( Kotok LaLar) که روستائی است در قسمت شمال غربی منتهی الیه خاک بختیاری.درسوارکاری و تیراندازی بی رقیب بود. او را یک جوانمرد تموم عیار میدانستند و کار او گردش در کوه و دشت بود. سوار بر اسب میشد, تفنگی را حمایل میکردو همیشه تازیانه بلندی در دستش بود. همه جا را زیر پا گذاشته بود تا اینکه با " خدابس " دختر زیبا روی ده برخورد کرد و هردو شیفته همدیگر شدند, عبد محمد کسانش را به خواستگاری خدابس میفرستد, اما برادران و خویشاوندان خدابس مخالفت میکنندو میگویند: عبد محمد دزد است و لیاقت خدابس را ندارد,وبه بهانه های مختلف مانع ازدواج میشوند , هیچکدامشان نمیتوانستند از عشق همدیگر بگذرند,  تا اینکه قرار شد خدابس را به پسر خان بدهند , خدابس هرچه اصرار کرد فایده ای نداشت و در دیدار پنهانی با عبد محمد جریان را تعریف کرد و قرار شد شب عروسی با یکدیگر فرار کنند. شب عروسی ( طبق رسم عشایر چادری در بیرون از دهکدهبرای عروس و داماد برپامیکنند) هنگامیکه خدابس و شوهرش را به چادر میبرند, خدابس از شوهرش میخواهد که از ده برای او آب بیاورد , وقتی داماد از چادر خارج میشود, خدابس طبق قرارقبلی که با عبد محمد داشت به سراغ او میرود و با اسب سفیدی که در انتظار او بود...

۱ نظر ۲۲ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۳۷
 

در یک روستا پیرمرد ثروتمندی زندگی می کردکه تنها بود او دارای صورتی زشت وبدترکیب بودشایدبه خاطرهمین

بودکه هیچکس نزدیک او نمی شد و همه مردم از او کناره گیری می کردند قیافه ی زشت پیرمرد مانع از این بود که

کسی او را دوست داشته باشد. رفتارهای بد اهالی دهکده باعث تغییر اخلاق او نیز شده بود، او که همه را گریزان از

خود می دیددچار نوعی ناراحتی روحی شده بود سال های زیادی این وضعیت ادامه داشت تا اینکه یک روز.....

۲۱ اسفند ۹۴ ، ۱۵:۰۹

حکایت می کنند که دو نفر بر سر قطعه ای زمین نزاع می کردند و هر یک می گفت: این زمین از آن من است.

نزد حضرت عیسی علیه السلام رفتند.

حضرت عیسی علیه السلام گفت: اما زمین چیز دیگری می گوید!

گفتند : چه می گوید ؟

گفت: می گوید هر دو از آن منند !

۱۵ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۱۰

امیر کبیر از نوادر و ماندگارمردان تاریخ این سرزمین است که اعمال و رفتار و کلامش  درحافظه تاریخی این ملت رسوب کرده و بسیاری از سخنانش ملکه ذهن مردم  گشته  و چراغ راه  آنان شده است.

«مسئول جهل مردم نیز ما هستیم»هم از آن سخنان گرانقدر اوست که  می تواند اساس و پایه و چها چوب اندیشه  دولتمردان صادق و موفق  همه دورانها باشد: 
پزشک ایرانی ابوبکر محمد بن زکریای رازی در قرن چهارم هجری قمری بیماری آبله را برای اولین بار در جهان به طور دقیق توصیف کرده و در رساله ای روش جلوگیری از ابتلا به آبله از راه مایه کوبی را توضیح داده است.بعد ها اروپاییان نیز روش مبارزه با این بیماری را آموختند. در دوره جدید آبله کوبی در دوران فتحعلی شاه به ایران آمد،اما قانون آبله کوبی عمومی را میرزا تقی خان گزارد.اطبا چاره این ناخوشی را به اینطور یافته اند که در طفولیت از گاو آبله بر می دارند و به  طفل می کوبند و آن طفل چند دانه آبله بیرون می آورد و بی زحمت خوب می شود»/وقایع اتفاقیه،ش3.
۰۷ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۱۴

پسرکی دو سیب در دست داشت
مادرش گفت:
یکی از سیب هاتو به من میدی؟
پسرک یک گاز بر این سیب زد
و گازی به آن سیب !
لبخند روی لبان مادر خشکید!
سیمایش داد می زد که چقدر از پسرکش ناامید شده
اما پسرک یکی از سیب های گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت:
بیا مامان!
این یکی ، شیرین تره!!!!
مادر ، خشکش زد
چه اندیشه ای با ذهن خود کرده بود..!

.

.

.
هر قدر هم که با تجربه باشید
قضاوت خود را به تأخیر بیاندازید
و بگذارید طرف ، فرصتی برای توضیح داشته باشد .

۲۶ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۱۵

یک روز عربی از بازار عبور میکرد که چشمش به دکان خوراک پزی افتاد ؛ از بخاری که از سر دیگ بلند میشد خوشش آمد ، تکه نانی که داشت بر سر آن میگرفت و میخورد ! هنگام رفتن صاحب دکان گفت : تو از بخار دیگ من استفاده کردی و باید پولش را بدهی !!! مردم جمع شدند ، مرد بیچاره که از همه جا درمانده بود بهلول را دید که از آنجا میگذشت ، از بهلول تقاضای قضاوت کرد !
بهلول به آشپز گفت آیا این مرد از غذای تو خورده است ؟ آشپز گفت : نه ولی از بوی آن استفاده کرده است ! بهلول چند سکه نقره از جیبش درآورد و به آشپز نشان داد و به زمین ریخت و گفت : ای آشپز صدای پول را تحویل بگیر ! آشپز با کمال تحیر گفت : این چه قِسم پول دادن است ؟ بهلول گفت مطابق عدالت است : کسی که بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول دریافت کند !

۲۳ دی ۹۴ ، ۲۰:۲۱

فردی چند گردو به بهلول داد و گفت : بشکن و بخور و برای من دعا کن ! بهلول گردوها را شکست ولی دعا نکرد ! مرد گفت : گردوها را می خوری نوش جان ! ولی من صدای دعای تو را نشنیدم ! بهلول گفت : مطمئن باش اگر در راه خدا داده ای خدا خودش صدای شکستن گردوها را شنیده است !

۲۱ دی ۹۴ ، ۲۰:۲۱