پسرکی دو خط سیاه موازی روی تخته کشید .
خط اولی به دومی گفت : ما می توانیم زندگی خوبی داشته باشیم .
دومی قلبش تپید و لرزان گفت : بهترین زندگی !
در همان زمان معلم بلند فریاد زد : دو خط موازی هیچگاه به هم نمی رسند و بچه ها هم تکرار کردند :
دو خط موازی هیچگاه به هم نمی رسند ، مگر آنکه یکی از آن دو برای رسیدن به دیگری خود را بشکند !
یکی بود ، یکی نبود . زیر گنبد کبود نویسنده خردمندی بود که عادت داشت هر روز صبح پیش از نوشتن ، کنار اقیانوس برود . او همیشه پیش از شروع کارش چند قدمی در ساحل پیاده روی میکرد . روزی از روزها صبح زود در حین پیاده روی در ساحل اقیانوس متوجه فردی در دور دست ها شد ، او مشغول انجام حرکاتی رقص مانند بود . مرد خردمند خندید و با خود فکر کرد او کیست که قادر است آن موقع روز برقصد . سپس به قدم هایش سرعت بخشید و به طرف رقصنده به راه افتاد . همین طور که نزدیک و نزدیکتر می شد ، مرد جوانی را در مقابل خود دید که به هیچ وجه نمی رقصید . او به طرف زمین خم می شد ، چیزی را بر می داشت و به آرامی آن را درون اقیانوس پرتاب می کرد . مرد خردمند همچنان در حال نزدیک شدن با صدای بلند گفت : "صبح به خیر ! چه می کنی ؟ "مرد جوان مکثی کرد ، سرش را بالا آورد و پاسخ داد : "ستاره های دریایی را درون اقیانوس پرت می کنم ." مرد خردمند گفت : "به گمانم می بایست می پرسیدم ، چرا ستاره های دریایی را درون اقیانوس پرتاب می کنی ؟" مرد جوان جواب داد : "خورشید بالا آمده ، مد هم تمام شده ، اگر من آنها را داخل اقیانوس پرت نکنم ، خواهند مرد ." مرد خردمند با تعجب گفت : " اما مرد جوان، مگر نمی بینی که ساحل ، کیلومترها ادامه دارد و ستاره های دریایی تا دوردست ها پراکنده شده اند ؟ این امکان وجود ندارد که تو بتوانی تغییری در کل ماجرا ایجاد کنی ." مرد جوان مؤدبانه حرفهای مرد خردمند را گوش کرد . سپس به طرف پایین خم شد ، ستاره دریایی دیگری از روی ساحل برداشت و آن را درون اقیانوس پرتاب کرد و پس از برخورد چندین موج به ساحل اقیانوس پاسخ داد :
"حداقل این امکان وجود دارد که بتوانم تغییری برای یکی از آنها ایجاد کنم ."
دل داده ام بر باد، بر هر چه بادا باد
مجنون تر از لیلی، شیرین تر از فرهاد
ای عشق از آتش اصل و نسب داری
از تیره دودی، از دودمان باد
آب از تو طوفان شد، خاک از تو خاکستر
از بوی تو آتش، در جان باد افتاد
هر قصر بی شیرین، چون بیستون ویران
هر کوه بی فرهاد، کاهی به دست باد
هفتاد پشت ما از نسل غم بودند
ارث پدر ما را، اندوه مادرزاد
از خاک ما در باد، بوی تو می آید
تنها تو می مانی، ما می رویم از یاد...
قیصر امین پور
بابا داشت روزنامه میخوند
بچه گفت: بابا بیا بازی!
بابا که حوصله بازی نداشت
یه تیکه از روزنامه رو که نقشه دنیا بود
رو تیکه تیکه کرد و گفت :
فرض کن این پازله…! درستش کن!
چند دقیقه بعد بچه درستش کرد
بابا، باتعجب پرسید:
توکه نقشه دنیا رو بلد نیستی چطور درستش کردی؟!
بچه گفت: ادمای پشت روزنامه رو درست کردم …
دنیا خودش درست شد
آدمای دنیا که درست بشن…
دنیا هم درست میشه …
عبد محمد جوانی بود از اهل لـَلـَــر کـــُـــتــُــک ( Kotok LaLar) که روستائی است در قسمت شمال غربی منتهی الیه خاک بختیاری.درسوارکاری و تیراندازی بی رقیب بود. او را یک جوانمرد تموم عیار میدانستند و کار او گردش در کوه و دشت بود. سوار بر اسب میشد, تفنگی را حمایل میکردو همیشه تازیانه بلندی در دستش بود. همه جا را زیر پا گذاشته بود تا اینکه با " خدابس " دختر زیبا روی ده برخورد کرد و هردو شیفته همدیگر شدند, عبد محمد کسانش را به خواستگاری خدابس میفرستد, اما برادران و خویشاوندان خدابس مخالفت میکنندو میگویند: عبد محمد دزد است و لیاقت خدابس را ندارد,وبه بهانه های مختلف مانع ازدواج میشوند , هیچکدامشان نمیتوانستند از عشق همدیگر بگذرند, تا اینکه قرار شد خدابس را به پسر خان بدهند , خدابس هرچه اصرار کرد فایده ای نداشت و در دیدار پنهانی با عبد محمد جریان را تعریف کرد و قرار شد شب عروسی با یکدیگر فرار کنند. شب عروسی ( طبق رسم عشایر چادری در بیرون از دهکدهبرای عروس و داماد برپامیکنند) هنگامیکه خدابس و شوهرش را به چادر میبرند, خدابس از شوهرش میخواهد که از ده برای او آب بیاورد , وقتی داماد از چادر خارج میشود, خدابس طبق قرارقبلی که با عبد محمد داشت به سراغ او میرود و با اسب سفیدی که در انتظار او بود...