دیده ور

دیده ور

سرگرمی، آموزنده، هنری

دیده ور

سرگرمی، آموزنده، هنری

مشخصات سایت
دیده ور

>>> به دیده ور خوش اومدی :) ...
>>> دیدن برای خوندن، خوندن برای یادگرفتن و یادگرفتن برای عمل کردن...
>>> بودنت همیشگی، سرت پرشور و دلت سرسبز...
Instagram: @Didevar.hd

داستانک لاک پشت...

پشتش سنگین بود و جاده‌های دنیا طولانی. می‌‌دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت. آهسته آهسته‌ می‌خزید، دشوار و کند؛ و دورها همیشه دور بود.

سنگ پشت تقدیرش را دوست نمی‌داشت و آن را چون اجباری بر دوش می‌کشید.

پرنده‌ای در آسمان پر زد، سبک؛ و سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت:

«این عدل نیست، این عدل نیست. کاش پشتم را این همه سنگین نمی‌کردی.

من هیچ‌گاه نمی‌رسم، هیچ‌گاه. و در لاک سنگی خود خزید، به نیت ناامیدی.»

خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد. کره‌ای کوچک بود.

و گفت: «نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ‌کس نمی‌رسد.

چون رسیدن در کار نیست. فقط رفتن است. حتی اگر اندکی. و هربار که می‌روی، رسیده‌ای. و باور کن آن چه بر دوش توست، تنها لاکی سنگی نیست، تو پاره‌ای از هستی را بر دوش می‌کشی؛ پاره‌ای از مرا.»

خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت. دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راه‌ها چندان دور.

سنگ پشت به راه افتاد و گفت: « رفتن، حتی اگر اندکی؛» و پاره‌ای از «او» را با عشق بر دوش کشید.

* * *

از نوشته های "عرفان نظرآهاری"

۲۱ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۵۴
حکایت شده مردی در روستای کوچکی زندگی می کرد و الاغ و سگ و خروسی داشت ؛ روزی روباهی آمد و خروس را خورد. 
مرد گفت : انشاء الله خیری در آن است. 
همان روز سگ مریض شد و مُرد
مرد گفت : خیر است ان شاء الله 
بعد از آن گرگی به الاغ حمله کرد و شکمش را درید و کشت. 
مرد گفت : لا حول و لا قوه الا بالله عسی ان یکون خیرا ، کار دست خداست و امیدوارم خیری در این کار باشد. 
شب همان روز چند مار به روستا وارد شده و از روی صدای حیوانات همسایه های آن مرد وارد خانه های آنها شده و همسایه ها را کشتند اما چون این مرد حیوانی در خانه نداشت مار ها وارد خانه او نشدند. 
مرد صبح که بیدار شد و متوجه جریان گردید گفت 

خیر در هلاکت حیوانات من بود و هر کس از لطف خدا به خودش آگاه باشد به کار خدا راضی است.

۲۰ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۱۶
در روزگاری کهن پیرمردی روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت .
روزی اسب پیرمرد فرار کرد و همه همسایگان برای دلداری به خانه اش آمدند و گفتند : 
عجب شانس بدی آوردی که اسب فرار کرد !
روستا زاده پیر در جواب گفت : 
از کجا می دانید که این از خوش شانسی من بوده یا بد شانسی ام ؟ 
و همسایه ها با تعجب گفتند ؟ خب معلومه که این از بد شانسی است ! 
هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیرمرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت . 
این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند : عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت همراه بیست اسب 
دیگر به خانه برگشت .
پیرمرد بار دیگر گفت : از کجا میدانید که از خوش شانسی من بوده یا از بدشانسی ام ؟ 
۱۹ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۰۹

در جاده بی قراری ها

سالها عطر بی تابی تو را سرمه  چشمانم کردم

و نگاه خسته خود را مجال خواب ندادم...

 

در تاریکی دفتر شعر شب

عکس ترانه ی نور کشیدم

و شمع های تابان بی قراری را بروی سفره دل پهن کردم...

 

۱۸ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۵۰

می دانم هر از گاهی دلت تنگ می شود

همان دل های بزرگی که جای من در آن است ،

آن قدر تنگ می شود که حتی یادت می رود من آنجایم ...


دلتنگی هایت را از خودت بپرس و نگران هیچ چیز نباش!

هنوز من هستم ...

۱۸ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۴۲

روزی بهلول به حمام رفت، ولی خدمتکاران حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن طور که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند.

با این حال بهلول وقت خروج از حمام ده دیناری که به همراه داشت یک جا به استاد حمام داد.

کارگران حمامی چون این بذل و بخشش را بدیدند، همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی نمودند.

بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت. ولی این دفعه تمام کارگران با احترام کامل او را شستشو نموده و بسیار مواظبت نمودند. ولی با اینهمه سعی و کوشش کارگران، بهلول به هنگام خروج فقط یک دینار به آنها داد.

حمامی متغیر گردیده پرسیدند:« سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست؟»

بهلول گفت:«مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده بودم پرداختم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم تا شما ادب شده و رعایت مشتری های خود را بکنید.»

۱۷ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۴۶

می گویند مردی ، خروسی خرید و به خانه برد. وقتی وارد شد ، همسر جوانش ، سر و رویش را پوشاند و نهیب زد: ای مرد! غیرتت چه شده است؟ روزها که تو نیستی ، آیا من باید با این خروس که جنس مخالف است ، تنها بمانم؟ خروس را بیرون ببر و از هر که خریده ای به او بازگردان!

مرد ، خوشحال از این که …

زن چنان پاکدامنی دارد که حتی از خروس هم دوری می کند ، به بازار برگشت و خروس را به فروشنده اش که پیر مرد دنیا دیده ای بود پس داد.

پیرمرد که ماوقع را شنید ، گفت: اشکالی ندارد؛ من خروسم را پس می گیرم ولی برو درباره زنت بیشتر تحقیق کن! کسی که درباره یک خروس چنین می کند ، لابد ریگی به کفش دارد و می خواهد رد گم کند.

۱ نظر ۱۶ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۵۶