باد تندی شروع به وزیدن کرد. دستان برگ از ترس می لرزید و تنها روی تک شاخه ی خشکی
نشسته بود چشمانش را به آسمان دوخت و در انتظار مرگ نشست دلش گرفته بود اما…باز
هم تنها بود و مجبور بود مثل همیشه حرفهایش را به گوش باد بسپارد اما اینبار باد آمده بود
تا او را با خود ببرد.. اینبار باد گوشی برای شنیدن حرفهای برگ تنها نداشت… برگ شروع به
صحبت کرد:
خدایا...
خدایا...
مگر من، برگ به این کوچکی چقدر از دنیای بزرگ را اشغال کرده ام که… ناگهان شبنم اشک
صورتش را پوشاند و او غرق گریه شد…اشکهایش مجال حرف زدن را از او گرفتند و اوبی وقفه
بارید آنقدر باریدکه دیگر متوجه بارش آسمان نشد.. .چشمانش را که باز کرد دیگر روی درخت
نبود ، تنش درد می کرد به سختی نفس میکشید … به زحمت از جایش بلند شد که ناگهان
سنگینی هولناکی را روی سرش حس کرد و دیگر هیچ چیز نفهمید.... و یک برگ پاییزی دیگر
نیز زیر قدمهای زمینی ها به سوی آسمان پر کشید.
ای کاش می توانستیم صدای طبیعت را بشنویم شاید اینگونه، با شنیدن صدای فریاد برگ
های کوچک کمی دلرحم ترمی شدیم... و کمی مهربانتر روی زمین گسترده ی آن یگانه
بی همتا گام بر میداشتیم…
ای کاش…