شعر های کوتاه زیبا :: دیده ور

دیده ور

سرگرمی، آموزنده، هنری

دیده ور

سرگرمی، آموزنده، هنری

مشخصات سایت
دیده ور

>>> به دیده ور خوش اومدی :) ...
>>> دیدن برای خوندن، خوندن برای یادگرفتن و یادگرفتن برای عمل کردن...
>>> بودنت همیشگی، سرت پرشور و دلت سرسبز...
Instagram: @Didevar.hd

۲۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر های کوتاه زیبا» ثبت شده است

قصد دارم شعر ها و نوشته های زیبایی رو از فریدون مشیری برای دوستای عزیز بذارم ولی قبلش یه معرفی کوتاه از ایشون میارم:

فریدون مشیری در سی ام شهریور ۱۳۰۵ در تهران به دنیا آمد. جد پدری او به دلیل مأموریت اداری به همدان منتقل شده بود، و پدرش  در همدان متولد شد، و در روزهای جوانی به تهران آمد و از سال ۱۲۹۸ در وزارت پست مشغول خدمت گردید. مشیری در سن ۱۸ سالگی در وزارت پست و تلگراف مشغول به کار شد و این کار ۳۳ سال ادامه یافت.

مشیری سرودن شعر را از نوجوانی و تقریباً از پانزده سالگی شروع کرد. اولین مجموعه شعرش با نام تشنه توفان در ۲۸ سالگی او با مقدمه محمدحسین شهریار وعلی دشتی در ۱۳۳۴ به چاپ رسید.

مشیری سال‌ها از بیماری رنج می‌برد ودر سن ۷۴ سالگی در تهران درگذشت. مزار ایشان در بهشت زهرا، قطعه ی ۸۸ (قطعه ی هنرمندان) ، ردیف ۱۶۴ ، شماره ی ۹ می باشد.

عبدالحسین زرین‌کوب دربارهٔ شعر مشیری می‌نویسد:« فریدون از میان هزاران فراز و نشیب روز، از میان هزاران شور و هیجان و رنج و درد هرروزینه آن چه را به روز تعلق دارد، به دست روزگاران می‌سپارد و به قلمرو افسانه‌های قرون روانه می‌کند. چهل سالی – بیش و کم – هست که او با همین زبان بی‌پیرایهٔ خویش، واژه واژه با همزبانان خویش همدلی دارد...زبانی خوش‌آهنگ، گرم و دلنواز. خالی از پیچ و خم‌های بیان ادیبانهٔ شاعران دانشگاه‌پرورد و در همان حال خالی از تأثیر ترجمه‌های شتاب‌آمیز شعرهای آزمایشی نو راهان غرب.»

*

در ادامه یک شعر زیبا و آموزنده از ایشون اوردم:

*

گفت دانایی که: گرگی خیره سر،
هست پنهان در نهاد هر بشر!...
هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته می شود انسان پاک
وآن که با گرگش مدارا می کند
خلق و خوی گرگ پیدا می کند 
در جوانی جان گرگت را بگیر!
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر
روز پیری، گر که باشی هم چو شیر
ناتوانی در مصاف گرگ پیر
مردمان گر یکدگر را می درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند...
وآن ستمکاران که با هم محرم اند
گرگ هاشان آشنایان هم اند
گرگ ها همراه و انسان ها غریب
با که باید گفت این حال عجیب؟ 

 فریدون مشیری

۱۸ مهر ۹۴ ، ۲۲:۱۸

ندانم تا چه کارم اوفتادست

که جانی بی قرارم اوفتادست

چنان کاری که آن کس را نیفتاد

به یک ساعت هزارم اوفتادست

*

همان آتش که در حلاج افتاد

همان در روزگارم اوفتادست

دلم را اختیاری می‌نبینم

خلل در اختیارم اوفتادست

۱ نظر ۱۵ مهر ۹۴ ، ۲۲:۵۶

خوبِ من! حیف است حال خوبمان را بد کنیم 

 راه رود جاری احساسمان را سد کنیم

 

عشق، در هر حالتی خوب است؛ خوبِ خوبِ خوب

پس نباید با "اگر" یا "شاید" آن را بد کنیم

 

دل به دریا می‌زنم من... دل به دریا می‌زنی؟

تا توکّل بر هر آنچه پیش می‌آید کنیم

 

جای حسرت خوردن و ماندن، بیا راهی شویم

پایمان را نذر راه و قسمتِ مقصد کنیم

 

می‌توانی، می‌توانم، می‌شود؛ نه! شک نکن

باورم کن تا "نباید" را "فقط باید" کنیم

 

زندگی جاریست؛ بسم الله... از آغاز راه    ...

نقطه‌های مشترک را می‌شود ممتد کنیم

 

آخرش روزی بهار خنده‌هامان می‌رسد

پس بیا با عشق، فصل بغضمان را رد کنیم

 

:: رضا احسان‌پور :: مجموعه غزل «چه حرف‌ها   » 
:: انتشارات فصل پنجم :: چاپ دوم

۱۲ مهر ۹۴ ، ۲۳:۳۷

یاد من باشد فردا دم صبح
جور دیگر باشم
بد نگویم به هوا ، آب ، زمین
مهربان باشم با مردم شهر
و فراموش کنم هر چه گذشت
خانه ی دل بتکانم از غم
و به دستمالی از جنس گذشت ،
بزدایم دیگر، تار کدورت از دل
مشت را باز کنم، تا که دستی گردد
و به لبخندی خوش
دست در دست زمان بگذارم

۲۲ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۰۴

 


دیر زمانی است که می پندارد؛

دوستی نیز گلی است؛

مثل نیلوفر و ناز

ساقه ترد و ظریفی دارد

بی گمان سنگدل است انکه روا میدارد

جان این ساقه نازک را

دانسته

بیازارد

در زمینی که ضمیر من و توست

از نخستین دیدار

هر سخن . هر رفتار

دانه هایی است که می افشانیم

برگ و باری است که می رویانیم

آب و خورشید و نسیمش مهر است

گر بدانگونه که بایست به یار اید

زندگی را به دل انگیزترین چهره بیاراید

آنچنان با تو در امیزد این روح لطیف

که تمنای وجودت همه او باشد و بس

بی نیازت سازداز همه چیز و همه کس

زندگی گرمی دل های به هم پیوسته ست

تا در آن دوست نباشد همه درها بسته ست

در ضمیرت اگر این گل ندمیده است هنوز

عطر جان پرور عشق

گر به صحرای نهادت نوزیده است هنوز

دانه ها را باید از نو کاشت

آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان

خرج می باید کرد

رنج می باید برد

دوست می باید داشت

با نگاهی که در آن شوق بر ارد فریاد

با سلامی که در آن نور بیارد لبخند

دست یکدیگر را

بفشاریم به مهر

جام دل هامان را

مالال از یاری و غمخواری

بسپاریم به هم

بسراییم به اواز بلند

شادی روی تو

ای دیده به دیدار تو شاد

باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست

تازه

عطر افشان

گلباران باد.

مشیری

۳۰ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۵۷



نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی ...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند ...
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.

۱۹ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۱۸