از طرف دیگر ، زارع جدیدی که مزرعه او را خریده بود ، هنگامی که به قاطر خود ، در رودخانه ای که از وسط مزرعه اش می گذرد ، آب دهد ، تکه سنگی پیدا می کند که نور درخشانی از خود ساطع می کند.
معلوم می شود آن سنگ الماسی است که قیمتی بر آن متصور نیست . کسی که الماس را شناخته است از زارع درخواست می کند که او را به مزرعه اش ببرد و محل را به او نشان دهد و زارع او را به محلی که قاطرش را آب داده بود می برد . آنها در آنجا قطعه سنگ های بسیاری از همان نوع پیدا می کنند و بعداً متوجه می شوند که سرتا سر مزرعه پوشیده از فرسنگ ها معدن الماس است.
زارع پیر پیشین بدون آنکه حتی زیر پای خود را نگاه کند برای کشف الماس به جای دیگری رفته بود .
وقتی هدفی را برای خود تعیین می کنید فکر نکنید برای عملی ساختن آن باید سراسر کشور را زیر پا بگذارید ، شغل خود را عوض کنید ....
ببینید دقیقاً کجا هستید و از همان جا کار خود را آغاز کنید . در بیشتر موارد میدان های الماس خود را در همان جا خواهید یافت.
در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد و باسنش (لگنش) از جایش درمیرود. پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش میبرد، دختر اجازه نمیدهد کسی دست به باسنش بزند, هر چه به دختر میگویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که میکنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمیگذارد کسی دست به باسنش بزند.
به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوانتر میشود.
تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش میکند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم...
پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر بیرون رفت
دید نگهبان پیری با لباس اندک نگهبانی میدهد
به او گفت سردت نیست؟
نگهبان گفت: چرا اما مجبورم طاقت بیارم
پادشاه گفت: به قصرم میروم و یک لباس گرم با خودم میاورم
پادشاه به محض اینکه به قصر رفت سرما را فراموش کرد
فردای آن روز جنازه ی یخ زده ی پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند
در حالی که با خط ناخوانا نوشته بود
من هر شب با همین لباس کم طاقت میاوردم
اما وعده ی لباس گرم تو مرا از پای در آورد
در زمان های گذشته پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای اینکه عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد.بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند.بسیاری هم غرولند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد و حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و...
با وجود این هیچکس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت. نزدیک غروب یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود نزدیک سنگ شد و بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد.ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود.کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد.پادشاه درآن یادداشت نوشته بود: هر سد و مانعی میتواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد.
نجار پیری بود که می خواست بازنشسته شود. او به کارفرمایش گفت که می خواهد ساختن خانه را رها کند و از زندگی بی دغدغه در کنار همسر و خانواده اش لذت ببرد. کارفرما از اینکه دید کارگر خویش می خواهد کار را ترک کند ، ناراحت شد. او از نجار پیر خواست که به عنوان آخرین کار تنها یک خانه دیگر بسازد. نجار پیر قبول کرد. اما کاملا مشخص بود که دلش به این کار راضی نیست. او برای ساختن این خانه از مصالح بسیار نامرغوبی استفاده کرد و با بی حوصلگی به ساختن خانه ادامه داد. وقتی کار به پایان رسید ، کارفرما برای وارسی خانه آمد. او کلید خانه را به نجار داد و گفت:"این خانه متعلق به توست. این هدیه ای است از طرف من برای تو."
می توانیم همیشه بهترین و زیبا ترین و کامل ترین اثر را از خود به جا بگذاریم.
حتی متنی که می نویسیم ، حرفی که میزنیم ، غذایی که می پزیم و . . .