داستانک های زیبا و آموزنده :: دیده ور

دیده ور

سرگرمی، آموزنده، هنری

دیده ور

سرگرمی، آموزنده، هنری

مشخصات سایت
دیده ور

>>> به دیده ور خوش اومدی :) ...
>>> دیدن برای خوندن، خوندن برای یادگرفتن و یادگرفتن برای عمل کردن...
>>> بودنت همیشگی، سرت پرشور و دلت سرسبز...
Instagram: @Didevar.hd

۱۳۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک های زیبا و آموزنده» ثبت شده است

پدر فریدون که آبتین نام داشت، از نژاد طهمورث دیوبند بود. قبل از این که فریدون به دنیا بیاید، ضحاک که پادشاهی ستمگر و ناپاک بود در خواب دید که جوانی با گرزی فولادی به شکل سر گاو به سر او کوبید. بعد این جوان با دو جوان دیگر او را به کوه دماوند بردند. ضحاک همه دانایان و ستاره شناسان و عالمان دینی را جمع کرد و از آنها تعبیر خوابش را پرسید.

یکی از کسانی که از بقیه شجاع تر بود گفت: "کسی به نام فریدون به دنیا می آید که با گرزی فولادی به شکل گاو به جنگ تو می آید. گرز را بر سرت می کوبد. چون تو دایه او که گاوی به نام پرمایه است را می کشی. به همین دلیل او هم گرزش را به شکل سر گاو درست می کند. این پسر هنوز زاده نشده. ولی وقتی مرد می شود به دنبال تاج و تخت پادشاهی می آید. تو را می بندد و از کاخ به بیرون می برد".

ضحاک با شنیدن این حرف ها از تخت پایین افتاد و بیهوش شد. وقتی به هوش آمد، نشانی فریدون را به همه جا فرستاد تا او را پیدا کنند.

۳۰ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۲۹

کسی داشت راه می رفت، پایش به سکه ای خورد.
فکر کرد سکه طلا است، نورکافی هم نبود،
کاغذی را آتش زد و گشت ببیند چی هست،
دید یک دو ریالی است.
بعد دید کاغذی که آتش زده، هزار تومانی بوده است.
گفت:
چی را برای چی آتش زدم!

واقعا این زندگیِ غالب ما انسانها است.
ما یک چیزهای بزرگ را برای چیزهای بسیار کوچک آتش می زنیم.
و خودمان هم خبر نداریم!

۲۹ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۵۷

عقاب داشت از گرسنگی می مرد و نفسهای آخرش را می کشید . کلاغ و کرکس هم
مشغول خوردن لاشه ی گندیده آهو بودند.
جغد دانا پیری هم بالای شاخه ی درختی به آنها خیره شد بود.کلاغ و کرکس رو به
جغد کردند و گفتند این عقاب احمق را می بینی بخاطر غرور احمقانه اش دارد جان
می دهد؟
اگه بیاید و با هم سفره شود نجات پیدا می کند حال و روزش را ببین آیا باز هم
می گویی عقاب سلطان پرندگان است؟
جغد خطاب به آنان گفت: عقاب نه مثل کرکس لاشخور است و نه مثل کلاغ دزد،
آنها عقابند از گرسنگی خواهند مرد اما اصالتشان را هیچ وقت از دست نخواهند داد.


 این داستان کوتاه اما پر معنیست. مهم نیست چقدر زنده ایم، مهم اینه چجور زندگی میکنیم و مهمتر پایبند بودن به اصولی هست که انسانیت ما در گروی آنهاست...

اصولی که اگه نباشن نمیشه ادعای انسان بودن کرد...

۲۴ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۳۳

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با ریش های بلند جلوی در دید.

به آنها گفت:
« من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم.»

عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.

۱ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۵۹

زمانی کزروس به کوروش بزرگ گفت چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی.

کوروش گفت اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟ ...
گزروس عددی را با معیار آن زمان گفت.
... کوروش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کوروش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد.
سرباز در بین مردم جار زد و سخن کوروش را به گوششان رسانید.
... ... مردم هرچه در توان داشتند برای کوروش فرستادند.
وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود.
کوروش رو به کزروس کرد و گفت : ثروت من اینجاست.
اگر آنها را پیش خود نگه داشته بودم، همیشه باید نگران آنها بودم.

۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۵۳

روزی دانشمندى آزمایش جالبى انجام داد. او یک آکواریوم ساخت و با قرار دادن یک دیوار شیشه اى در وسط آکواریوم آن را به دو بخش تقسیم کرد.
در یک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش دیگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود. ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى دیگرى نمى داد.

او براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سویش حمله برد ولى هر بار با دیوار نامرئی که وجود داشت برخورد مى کرد، همان دیوار شیشه اى که او را از غذاى مورد علاقه ش جدا مى کرد…
پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله و یورش به ماهى کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که رفتن به آن سوى آکواریوم و شکار ماهى کوچک، امرى محال و غیر ممکن است!
در پایان، دانشمند شیشه ی وسط آکواریوم را برداشت و راه ماهی بزرگ را باز گذاشت. ولى دیگر هیچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آن وى آکواریوم نیز نرفت!!!

می دانید چرا؟
دیوار شیشهاى دیگر وجود نداشت، اما ماهى بزرگ در ذهنش دیوارى ساخته بود که از دیوار واقعى سختتر و بلندتر می نمود و آن دیوار، دیوار بلند باور خود بود!

باوری از جنس محدودیت! باوری به وجود دیواری بلند و غیرقابل عبور! باوری از ناتوانی خویش.

۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۵۵

قطره عسلی بر زمین افتاد، مورچه کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود اما مزه ی عسل برایش اعجاب انگیز بود، پس برگشت و جرعه دیگری نوشید ...

باز عزم رفتن کرد، اما احساس کرد که خوردن از لبه عسل کفایت نمی کند و مزه واقعی را نمی دهد، پس بر آن شد تا خود را در عسل بیندازد تا هر جه بیشتر و بیشتر لذت ببرد ...

مورچه در عسل غوطه ور شد و لذت می برد ...

اما ( افسوس ) که نتوانست از آن خارج شود، پاهایش خشک و به زمین چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت ...

در این حال ماند تا آنکه نهایتا مرد ...

بنجامین فرانکلین می گوید: دنیا چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ! 

پس آنکه به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد نجات می یابد، و آنکه در شیرینی آن غرق شد هلاک می شود ...

این است حکایت دنیا ...

۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۰۱