داستانک های آموزنده :: دیده ور

دیده ور

سرگرمی، آموزنده، هنری

دیده ور

سرگرمی، آموزنده، هنری

مشخصات سایت
دیده ور

>>> به دیده ور خوش اومدی :) ...
>>> دیدن برای خوندن، خوندن برای یادگرفتن و یادگرفتن برای عمل کردن...
>>> بودنت همیشگی، سرت پرشور و دلت سرسبز...
Instagram: @Didevar.hd

۱۲۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک های آموزنده» ثبت شده است

یکی بود ، یکی نبود . زیر گنبد کبود نویسنده خردمندی بود که عادت داشت هر روز صبح پیش از نوشتن ، کنار اقیانوس برود . او همیشه پیش از شروع کارش چند قدمی در ساحل پیاده روی میکرد . روزی از روزها صبح زود در حین پیاده روی در ساحل اقیانوس متوجه فردی در دور دست ها شد ، او مشغول انجام حرکاتی رقص مانند بود . مرد خردمند خندید و با خود فکر کرد او کیست که قادر است آن موقع روز برقصد . سپس به قدم هایش سرعت بخشید و به طرف رقصنده به راه افتاد . همین طور که نزدیک و نزدیکتر می شد ، مرد جوانی را در مقابل خود دید که به هیچ وجه نمی رقصید . او به طرف زمین خم می شد ، چیزی را بر می داشت و به آرامی آن را درون اقیانوس پرتاب می کرد . مرد خردمند همچنان در حال نزدیک شدن با صدای بلند گفت : "صبح به خیر ! چه می کنی ؟ "مرد جوان مکثی کرد ، سرش را بالا آورد و پاسخ داد : "ستاره های دریایی را درون اقیانوس پرت می کنم ." مرد خردمند گفت : "به گمانم می بایست می پرسیدم ، چرا ستاره های دریایی را درون اقیانوس پرتاب می کنی ؟" مرد جوان جواب داد : "خورشید بالا آمده ، مد هم تمام شده ، اگر من آنها را داخل اقیانوس پرت نکنم ، خواهند مرد ." مرد خردمند با تعجب گفت : " اما مرد جوان، مگر نمی بینی که ساحل ، کیلومترها ادامه دارد و ستاره های دریایی تا دوردست ها پراکنده شده اند ؟ این امکان وجود ندارد که تو بتوانی تغییری در کل ماجرا ایجاد کنی ." مرد جوان مؤدبانه حرفهای مرد خردمند را گوش کرد . سپس به طرف پایین خم شد ، ستاره دریایی دیگری از روی ساحل برداشت و آن را درون اقیانوس پرتاب کرد و پس از برخورد چندین موج به ساحل اقیانوس پاسخ داد :
"حداقل این امکان وجود دارد که بتوانم تغییری برای یکی از آنها ایجاد کنم ."

۲۲ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۳۰
 

در یک روستا پیرمرد ثروتمندی زندگی می کردکه تنها بود او دارای صورتی زشت وبدترکیب بودشایدبه خاطرهمین

بودکه هیچکس نزدیک او نمی شد و همه مردم از او کناره گیری می کردند قیافه ی زشت پیرمرد مانع از این بود که

کسی او را دوست داشته باشد. رفتارهای بد اهالی دهکده باعث تغییر اخلاق او نیز شده بود، او که همه را گریزان از

خود می دیددچار نوعی ناراحتی روحی شده بود سال های زیادی این وضعیت ادامه داشت تا اینکه یک روز.....

۲۱ اسفند ۹۴ ، ۱۵:۰۹

حکایت می کنند که دو نفر بر سر قطعه ای زمین نزاع می کردند و هر یک می گفت: این زمین از آن من است.

نزد حضرت عیسی علیه السلام رفتند.

حضرت عیسی علیه السلام گفت: اما زمین چیز دیگری می گوید!

گفتند : چه می گوید ؟

گفت: می گوید هر دو از آن منند !

۱۵ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۱۰

پسرکی دو سیب در دست داشت
مادرش گفت:
یکی از سیب هاتو به من میدی؟
پسرک یک گاز بر این سیب زد
و گازی به آن سیب !
لبخند روی لبان مادر خشکید!
سیمایش داد می زد که چقدر از پسرکش ناامید شده
اما پسرک یکی از سیب های گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت:
بیا مامان!
این یکی ، شیرین تره!!!!
مادر ، خشکش زد
چه اندیشه ای با ذهن خود کرده بود..!

.

.

.
هر قدر هم که با تجربه باشید
قضاوت خود را به تأخیر بیاندازید
و بگذارید طرف ، فرصتی برای توضیح داشته باشد .

۲۶ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۱۵

فردی چند گردو به بهلول داد و گفت : بشکن و بخور و برای من دعا کن ! بهلول گردوها را شکست ولی دعا نکرد ! مرد گفت : گردوها را می خوری نوش جان ! ولی من صدای دعای تو را نشنیدم ! بهلول گفت : مطمئن باش اگر در راه خدا داده ای خدا خودش صدای شکستن گردوها را شنیده است !

۲۱ دی ۹۴ ، ۲۰:۲۱

شخص تنبلی نزد بهلول آمده و پرسید :
می خواهم از کوهی بلند بالا روم ، می توانی نزدیکترین راه را به من نشان دهی ؟ بهلول جواب داد : نزدیکترین و آسانترین راه : نرفتن بالای کوه است !!!

۲۰ دی ۹۴ ، ۲۰:۲۱

پس از 11 سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.
پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت.
وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد.
فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟

۰۲ دی ۹۴ ، ۱۹:۲۶