داستانک های آموزنده :: دیده ور

دیده ور

سرگرمی، آموزنده، هنری

دیده ور

سرگرمی، آموزنده، هنری

مشخصات سایت
دیده ور

>>> به دیده ور خوش اومدی :) ...
>>> دیدن برای خوندن، خوندن برای یادگرفتن و یادگرفتن برای عمل کردن...
>>> بودنت همیشگی، سرت پرشور و دلت سرسبز...
Instagram: @Didevar.hd

۱۲۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک های آموزنده» ثبت شده است


شخصی به یکی از موسسات همسریابی مراجعه کرد و گفت: “من به دنبال یک همسر می گردم. لطفاً به من کمک کنید تا همسر مناسبی پیدا کنم. ”

مسئول مربوطه پرسید لطفاً خواسته های خودتان را بگوئید

– “خوشگل، مودب، شوخ طبع، اهل ورزش، با معلومات، خوب آواز بخواند، در تمام ساعاتی از روز که در خانه هستم و بیرون نرفتم بتواند من را سرگرم کند، وقتی به همدم احتیاج دارم برای من داستان های جالبی تعریف کند و هر وقت که خواستم استراحت کنم ساکت باشد.

مسئول موسسه با دقت به حرف های او گوش کرد و در پاسخ گفت فهمیدم. شما به تلویزیون احتیاج دارید.

نتیجه:

مثلی هست که می گوید زوج بی نقص از یک زن کور و یک مرد کر درست شده است، زیرا زن کور نمی تواند خطاهای شوهر را ببیند و مرد کر قادر به شنیدن غرغرهای زن نیست. بسیاری از زوج ها در مراحل اول آشنائی کور و کر هستند و رویای یک رابطه بی نقص را می بینند. بدبختانه، وقتی هیجان های اولیه فرو می نشیند، بیدار می شوند و متوجه می شوند که ازدواج به معنی بستری از گل های رُز نیست و آن زمان کابوس آغاز می شود.

۲ نظر ۱۶ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۵۴

در اوزاکای ژاپن ، شیرینی‌سرای بسیار مشهوری بودشهرت آن به خاطر شیرینی‌های خوشمزه‌ای بود که می‌پخت.
مشتری‌های بسیار ثروتمندی به این مغازه می‌آمدند، چون قیمت شیرینی‌ها بسیار گران بود. صاحب فروشگاه همیشه در همان عقب مغازه بود و هیچ وقت برای خوش‌آمد مشتری‌ها به این طرف نمی‌آمد ، مهم نبود که مشتری چقدر ثروتمند است.

یک روز مرد فقیری با لباس‌های مندرس و موهای ژولیده وارد فروشگاه شد و عمداً نزدیک پیش‌خوان آمد، قبل از آن‌که مرد فقیر به پیشخوان برسد، صاحب فروشگاه از پشت مغازه بیرون پرید و فروشندگان را به کناری کشید و با تواضع فراوان به آن مرد فقیر خوش‌آمد گفت و با صبوری تمام منتظر شد تا آن مرد جیب‌هایش را بگردد تا پولی برای یک تکه شیرینی بیابد.
صاحب فروشگاه خیلی مؤدبانه شیرینی را در دست‌های مرد فقیر قرار داد و هنگامی که او فروشگاه را ترک می‌کرد، صاحب فروشگاه همچنان تعظیم می‌کرد
وقتی مشتری فقیر رفت، فروشندگان نتوانستند مقاومت کنند و پرسیدند که در حالی که برای مشتری‌های ثروتمند از جای خود بلند نمی‌شوید، چرا برای مردی فقیر شخصاً به خدمت حاضر شدید؟
صاحب مغازه در پاسخ گفت: 
مرد فقیر همه‌ی پولی را که داشت برای یک تکه شیرینی داد و واقعاً به ما افتخار داد این شیرینی برای او واقعاً لذیذ بود.
شیرینی ما به نظر ثروتمندان خوب است، اما نه آنقدر که برای مرد فقیر، خوب و باارزش است.

 

۱۵ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۳۵
یکی از اساتید دانشگاه  خاطره جالبی را که مربوط به سالها پیش بود نقل میکرد:

 
"چندین سال قبل برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ایالات متحده شده بودم،
سه چهار ماه از شروع سال تحصیلی گذشته بود که یک کار گروهی برای دانشجویان تعیین شد که در گروه های پنج شش نفری با برنامه زمانی مشخصی باید انجام میشد.
دقیقا یادمه از دختر آمریکایی که درست توی نیمکت بغلیم مینشست و اسمش کاترینا بود پرسیدم که برای این کار گروهی تصمیمش چیه؟
۱۵ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۲۵

چند نفری که در جستجوی آرامش و رضایت درون بودند ،نزد یک استاد رفتند و از او پرسیدند:

استاد شما همیشه یک لبخند روی لبت است و به نظر ما خیلی آرام و خشنود به نظر میرسی، لطفا به ما بگو که راز خشنودی شما چیست؟

۱۴ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۳۱

                                                                             

پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند، اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود . پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد : 

پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم .من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت.. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد . من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .((دوستدار تو پدر))

پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد : پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام . 

4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند . پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند مزرعه را شخم زدند .چه اتفاقی افتاده و می خواهند چه کنند ؟ 

 پسرش پاسخ داد: پدر برو وسیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا میتوانستم برایت انجام بدهم.          

  در دنیا هیچ بن بستی نیست. یا راهی‌ خواهم یافت، یا راهی خواهم ساخت.

۱۳ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۴۱

روزى از روزها یکى از دوستان امیرالمؤ منین ، امام علىّ علیه السلام حضرت را جهت میهمانى به منزل خود دعوت کرد.
حضرت امیر علیه السلام فرمود: من با سه شرط دعوت تو را مى پذیرم ، میزبان گفت : آن سه شرط چیست ؟ امام علىّ علیه السلام اظهار نمود:
اوّل : آن که چیزى از بیرون منزل تهیّه نکنى ؛ و براى پذیرائى خود و خانواده خویش را به زحمت و مشقّت نیندازى ؛ و به آنچه که در منزل موجود است اکتفاء نمائى .
دوّم : آنچه در منزل ذخیره و آماده دارى ، تمام آن ها را مصرف نکنى ؛ بلکه با برنامه صحیح و در نظر گرفتن نفرات ، مقدار لازم غذا تهیّه گردد.
شرط سوّم : خانواده و اهل منزل در زحمت فوق العادّه اى قرار نگیرد؛ و مبادا که احساس نارضایتى در ایشان پیش آید.
میزبانى که حضرت را دعوت کرده بود عرضه داشت : یا امیرالمؤ منین ! آنچه فرمودى ، مورد پذیرش و قبول است ؛ و قول مى دهم غیر از آنچه فرمودى برنامه اى نداشته باشیم .
و امام علىّ علیه السلام دعوت او را قبول نمود؛ و به همراه یکدیگر راهى منزل شدند.

1-بحارالا نوار: ج 27، ص 255، به نقل از عیون اخبار الرّضا علیه السلام .

۱۲ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۱۴

روزی با دوستم از کنار دکه روزنامه فروشی ، رد می شدیم ،

دوستم روزنامه ای خرید و مودبانه از مرد روزنامه فروش تشکر کرد ، اما آن مرد هیچ پاسخی به تشکر او نداد !

همانطور که دور میشدیم به دوستم گفتم : " چه مرد عبوس و ترشرویی بود "

دوستم گفت : او همیشه این طور است !

پرسیدم پس چرا تو به او احترام می گذاری ؟!

دوستم با تعجب گفت : " چرا باید به او اجازه دهم که برای رفتار من تصمیم بگیرد ؟!

" هرگز فراموش نکنید شما منحصر به فرد دنیا آمده اید "

۱ نظر ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۲۳