داستانک زیبا و کوتاه :: دیده ور

دیده ور

سرگرمی، آموزنده، هنری

دیده ور

سرگرمی، آموزنده، هنری

مشخصات سایت
دیده ور

>>> به دیده ور خوش اومدی :) ...
>>> دیدن برای خوندن، خوندن برای یادگرفتن و یادگرفتن برای عمل کردن...
>>> بودنت همیشگی، سرت پرشور و دلت سرسبز...
Instagram: @Didevar.hd

۱۰۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک زیبا و کوتاه» ثبت شده است

 

دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار می کردند که یکی از آنها ازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود . شب که می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می کردند . یک روز برادر مجرد با خودش فکر کرد و گفت:‌

درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می کند.

بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.

در همین حال برادری که ازدواج کرده بود با خودش فکر کرد و گفت :‌ درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم. من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نکرده و باید آینده اش تأمین شود.

بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.

سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند که چرا ذخیره گندمشان همیشه با یکدیگرمساوی است. تا آن که در یک شب تاریک دو برادر در راه انبارها به یکدیگر برخوردند. آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن که سخنی بر لب بیاورند کیسه هایشان را زمین گذاشتند و یکدیگر را در آغوش گرفتند.

۲۸ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۳۵

مهندسی بود که در تعمیر دستگاه های مکانیکی استعداد و تبحر داشت. او پس از۳۰ سال خدمت صادقانه با یاد و خاطری خوش باز نشسته شد…

 

دو سال بعد، از طرف شرکت درباره رفع اشکال به ظاهر لاینحل یکی از دستگاه های چندین میلیون دلاری با اوتماس گرفتند. آنها هر کاری که از دستشان بر می آمد انجام داده بودند و هیچ کسی نتوانسته بوداشکال را رفع کند بنابراین، نومیدانه به او متوسل شده بودند که در رفع بسیاری از این مشکلات موفق بوده است.

مهندس، این ا مر را به رغبت می پذیرد. او یک روز تمام به وارسی دستگاه می پردازد و در پایان کار، با یک تکه گچ علامت ضربدر روی یک قطعه مخصوص دستگاه می کشد و با سربلندی می گوید: اشکال اینجاست آن قطعه تعمیر می شود و دستگاه بار دیگر به کار می افتد. مهندس دستمزد خود را ۵۰۰۰۰ دلار معرفی می کند.

حسابداری تقاضای ارائه گزارش و صورتحساب مواد مصرفی می کند و او بطور مختصر این گزارش را می دهد:

بابت یک قطعه گچ: ۱ دلار و بابت

دانستن اینکه ضربدر را کجا بزنم: ۴۹۹۹۹ دلار

۲۷ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۲۷


روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت .
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان ، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد . پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد .
مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است . به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند ....
پسرک گریان ، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو ، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند .
پسرک گفت :
" اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند . هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم ، کسی توجه نکرد . برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم . "
" برای اینکه شما را متوقف کتم ، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم "
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت ... برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند ، سوار ماشینش شد و به راه افتاد ....
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما ، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند !
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند ....
اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند

۲۵ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۴۶

در افسانه های شرقی قدیم آمده است که یکی از پادشاهان بزرگ برای جاودانه کردن نام و پادشاهی خود تصمیم گرفت که قصری باشکوه بسازد که در دنیا بی نظیر باشد و تالار اصلی ان در عین شکوه و بزرگی و عظمت ستونی نداشته باشد !!!

اما پس از سالها و کار وتلاش و محاسبه ، کسی از عهده ساخت سقف تالار اصلی بر نیامد و معماران مدعی زیادی بر سر این کار جان خود را از دست دادند تا اینکه ناکامی پادشاه او را به شدت افسرده و خشمگین ساخت و دست آخر معلوم شد که معمار زبر دست و افسانه ای به نام سنمار وجود دارد که این کار از عهده او بر می آید …

و بالاخره او را یافتند و کار را به او سپردند  و او طرحی نو در انداخت و کاخ افسانه ای خورنق را تا زیر سقف بالا برد و اعجاب و تحسین همگان را برانگیخت اما درست وقتی که دیواره ها به زیر سقف رسید  سنمار ناپدید شد و کار اتمام قصر خورنق نیمه کار ماند …

مدتها پی او گشتند ولی اثری از او نجستند و پادشاه خشمگین و ناکام دستور دستگیری و محاکمه و مرگ او را صادر کرد تا پس از هفت سال  دوباره سر و کله سنمار پیدا شد .

۲۴ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۰۸

داستان جالب یک روحانی و هفت دختر

بگذارید از اول سفر برایتان بگویم سفری که با خواهران دانشجو جهت زیارت مشهد مقدس برگزار شده بود از میان اتوبوسی که ما با آن‌ها همسفر بودیم حداکثر چند نفر انگشت شمار با چادر الفت داشتند.
لذا وقتی وارد اتوبوس شدم کمی ترسیدم از اینکه عجب سفر سختی در پیش دارم. نمی‌دانستم با این همه بی‌حجاب و… چگونه باید برخورد کنم مخصوص چند نفر از آن‌ها که خیلی شیطنت داشتند ناچار مثل همیشه به ناتوانی خود در محضر حضرت وجدان عزیز اعتراف کرده و دست به دامن صاحب کرامت امام ثامن حضرت رضا (ع) شدم.

۲۳ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۵۱

روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که واسش یه درس به یاد موندی بده . راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه . شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره  ، اونم بزحمت .
استادپرسید : ” مزه اش چطور بود ؟ ”
شاگردپاسخ داد : ” بد جوری شور و تنده ، اصلا نمیشه خوردش ”

.

 
پیر هندو از شاگردش خواست یه مشت نمک برداره و اونو همراهی کنه  .
رفتند تا رسیدن کنار دریاچه . استاد از او خواست تا  نمکها  رو داخل دریاچه بریزه ، بعد یه لیوان آب از دریاچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش خواست اونو بنوشه .  شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید .
استاد اینبارهم از او مزه  آب داخل لیوان رو پرسید. شاگرد پاسخ داد : ” کاملا معمولی بود . ”
پیرهندو گفت :  رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو میشه همچون یه مشت نمکه  و اما این روح و قدرت پذیرش انسانه که هر چه بزرگتر و وسیعتر بشه ،  میتونه بار اون همه رنج و اندوه  رو براحتی تحمل کنه ، بنابراین سعی کن یه دریا باشی تا یه لیوان آب . . .

۲۳ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۱۹

داستانک لاک پشت...

پشتش سنگین بود و جاده‌های دنیا طولانی. می‌‌دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت. آهسته آهسته‌ می‌خزید، دشوار و کند؛ و دورها همیشه دور بود.

سنگ پشت تقدیرش را دوست نمی‌داشت و آن را چون اجباری بر دوش می‌کشید.

پرنده‌ای در آسمان پر زد، سبک؛ و سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت:

«این عدل نیست، این عدل نیست. کاش پشتم را این همه سنگین نمی‌کردی.

من هیچ‌گاه نمی‌رسم، هیچ‌گاه. و در لاک سنگی خود خزید، به نیت ناامیدی.»

خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد. کره‌ای کوچک بود.

و گفت: «نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ‌کس نمی‌رسد.

چون رسیدن در کار نیست. فقط رفتن است. حتی اگر اندکی. و هربار که می‌روی، رسیده‌ای. و باور کن آن چه بر دوش توست، تنها لاکی سنگی نیست، تو پاره‌ای از هستی را بر دوش می‌کشی؛ پاره‌ای از مرا.»

خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت. دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راه‌ها چندان دور.

سنگ پشت به راه افتاد و گفت: « رفتن، حتی اگر اندکی؛» و پاره‌ای از «او» را با عشق بر دوش کشید.

* * *

از نوشته های "عرفان نظرآهاری"

۲۱ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۵۴