دیده ور

دیده ور

سرگرمی، آموزنده، هنری

دیده ور

سرگرمی، آموزنده، هنری

مشخصات سایت
دیده ور

>>> به دیده ور خوش اومدی :) ...
>>> دیدن برای خوندن، خوندن برای یادگرفتن و یادگرفتن برای عمل کردن...
>>> بودنت همیشگی، سرت پرشور و دلت سرسبز...
Instagram: @Didevar.hd

مایکل، راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن کرد و در مسیر همیشگی شروع به کار کرد. در چند ایستگاه اول همه چیز مثل معمول بود و تعدادی مسافر پیاده می شدند و چند نفر هم سوار می شدند. در ایستگاه بعدی، یک مرد با هیکل بزرگ، قیافه ای خشن و رفتاری عجیب سوار شد.
او در حالی که به مایکل زل زده بود گفت: «تام هیکل پولی نمی ده!» و رفت و نشست.
مایکل که تقریباً ریز جثه بود و اساساً آدم ملایمی بود چیزی نگفت اما راضی هم نبود. روز بعد هم دوباره همین اتفاق افتاد و مرد هیکلی سوار شد و با گفتن همان جمله، رفت و روی صندلی نشست و روز بعد و روز بعد.
این اتفاق که به کابوسی برای مایکل تبدیل شده بود خیلی او را آزار می داد. بعد از مدتی مایکل دیگر نمی توانست این موضوع را تحمل کند و باید با او برخورد می کرد. اما چطوری از پس آن هیکل بر می آمد؟ بنابراین در چند کلاس بدنسازی، کاراته و جودو و ... ثبت نام کرد.
در پایان تابستان، مایکل به اندازه کافی آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم پیدا کرده بود. بنابراین روز بعدی که مرد هیکلی سوار اتوبوس شد و گفت: «تام هیکل پولی نمی ده!» مایکل ایستاد، به او زل زد و فریاد زد: «برای چی؟» مرد هیکلی با چهره ای متعجب و ترسان گفت: «تام هیکل کارت استفاده رایگان داره!»
.
.
.
گاهی اصلا مشکلی وجود نداره و این توهم ماست... توهمی که ناشی از عدم درک صحیح شرایط هست.
به زبان ساده تر سو تفاهم های ازار دهنده...
سو تفاهم هایی که اگه اداما یکم باهم روراست تر باشند اصلا بوجود نمیاد.
 
۰۸ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۲۹

مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده‌ای را به خود جلب می‌کرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند.
بادیه‌نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد.
حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیه‌نشین تعویض کند.
باد‌یه‌نشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، باید به فکر حیله‌ای باشم.
روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری می‌کرد، در حاشیه‌ جاده‌ای دراز کشید.
او می‌دانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور می‌کند. همین اتفاق هم افتاد...
مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد.
مرد گدا ناله‌کنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخورده‌ام و نمی‌توانم از جا بلند شوم. دیگر قدرت ندارم.
مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود. به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد.
مرد متوجه شد که گول بادیه‌نشین را خورده است. فریاد زد: صبر کن! می‌خواهم چیزی به تو بگویم.
بادیه‌نشین که کنجکاو شده بود، کمی دورتر ایستاد.
مرد گفت: تو اسب مرا دزدیدی. دیگر کاری از دست من برنمی‌آید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن.
"برای هیچ‌کس تعریف نکن که چگونه مرا گول زدی..."
بادیه‌نشین تمسخرکنان فریاد زد: چرا باید این کار را انجام دهم؟!
مرد گفت: چون ممکن است، زمانی بیمار درمانده‌ای کنار جاده‌ای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسی به او کمک نخواهد کرد.
بادیه‌نشین شرمنده شد. بازگشت و بدون اینکه حرفی بزند ، اسب اصیل را به صاحب واقعی آن پس داد...
برگرفته از کتاب بال‌هایی برای پرواز (نوشته: نوربرت لایتنر)

۲۵ تیر ۹۵ ، ۲۱:۰۱

حسین جمالپور

برای دایدن تصویر با اندازه واقعی بر روی آن کلیک کنید

۲۲ تیر ۹۵ ، ۱۹:۵۲

بانو مهدیه الهی قمشه‌ای، محقق ادبیات عرفانی، به دلیل مشکل تنفسی و عفونت ریه، ساعاتی پیش در سن ۷٩ سالگی درگذشت.

تسلیت به همه خصوصا استاد حسین الهی قمشه ای...

یه شعر زیبا از ایشون که خیلی قشنگه...

.

.

.

فرشته بود و خدا، عشق در میانه نبود 
فضای عالم هستی پر از ترانه نبود 
سکوت بود و خداوندگار و خلوت خویش 
ز شور عشق نشانی، در آن زمانه نبود 
مقام حسن به جا بود و دلبری می کرد 
ولی چه سود که آیینه در میانه نبود 
برای جلوه آن چهره آفریده شدی 
برای خلق تو زین خوبتر بهانه نبود 
تو آفریده شدی ای زن، ای تبلور عشق 
که بی فروغ نگاه تو خانه، خانه نبود 
هزار مشعل خورشید این فروغ نداشت 
اگر چراغ تو روشن در آشیانه نبود 
اگر نه آینه بودی به پیش طلعت دوست 
حدیث حسن و جمالت بدین فسانه نبود 
در این مقام نیامد سخن به سر آتش 
که بحر پرگهر عشق را کرانه نبود

۱۹ تیر ۹۵ ، ۲۲:۱۳

در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند مرد عارفی از کوچه ای می گذشت غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است .

به او گفت چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی ؟

جواب داد که من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا می دهد پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟

آن مرد عارف که از عرفای بزرگ ایران بود گفت: از خودم شرم کردم که غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم.

۱۹ تیر ۹۵ ، ۱۸:۵۹
۱۶ تیر ۹۵ ، ۲۳:۴۵

این هم سری اول ملودی های گیتار خودم، ملودی هایی که خودم نوشتمشون...

سعی کردم ملودی ها تا جای ممکن کوتاه باشن.

بهرحال این آهنگ ها برگ سبزین تحفه ی درویش :)

از کیفیت ضبط پایین آهنگ ها عذر می خوام.

1- زندگی
حجم: 1.1 مگابایت

2- امروز
حجم: 405 کیلوبایت

3- دل آشفتگی
حجم: 316 کیلوبایت

4- همراهی
حجم: 2.41 مگابایت

5- با تو
حجم: 676 کیلوبایت

6 - ناگفته ها
حجم: 1.31 مگابایت

7- ندای دل
حجم: 479 کیلوبایت

۲ نظر ۱۶ تیر ۹۵ ، ۰۰:۴۱