دیده ور

دیده ور

سرگرمی، آموزنده، هنری

دیده ور

سرگرمی، آموزنده، هنری

مشخصات سایت
دیده ور

>>> به دیده ور خوش اومدی :) ...
>>> دیدن برای خوندن، خوندن برای یادگرفتن و یادگرفتن برای عمل کردن...
>>> بودنت همیشگی، سرت پرشور و دلت سرسبز...
Instagram: @Didevar.hd

پسر بچه ای و پدری داشتند در کوه قدم می زدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد به زمین افتاد و داد کشید: آ آ آ ی ی ی!!

صدایی از دور دست آمد: آ آ آ ی ی ی!!

پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟

پاسخ شنید: کی هستی؟

پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو!

باز پاسخ شنید: ترسو!

پسرک با تعجب از پدرش پرسید: چه خبر است؟

پدر لبخندی زد و گفت: پسرم توجه کن و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان هستی!

صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی!

پسرک باز بیشتر تعجب کرد.

پدرش توضیح داد: مردم می گویند که این انعکاس کوه است؛

ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است. هر چیزی که بگویی یا انجام دهی زندگی عیناً به تو جواب می دهد.

اگر عشق را بخواهی عشق بیشتری در قلبت به وجود می آید و اگر به دنبال موفقیت باشی آن را حتمآ به دست خواهی آورد. هر چیزی را که بخواهی زندگی همان را به تو خواهد داد.
۲۶ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۱۵

این مطلب بخشی از یکی از نامه‌های نادر ابراهیمی به همسرش است
توصیه می شود که همه زوج‌ها این نامه را چندین بار و نه به‌ تنهایی که
با هم و در کنار یکدیگر ‌بخوانند.
نادر ابراهیمی داستان‌نویس معاصر ایرانی است.

او علاوه بر نوشتن رمان و داستان کوتاه ، در زمینه‌های

فیلم‌سازی ، ترانه‌سرایی ، ترجمه ، و روزنامه‌نگاری نیز فعالیت کرده ‌است.

 

بیا متفاوت باشیم...

همسفر!
در این راه طولانی که ما بی‌خبریم
و چون باد می‌گذرد
بگذار خرده اختلاف‌هایمان با هم باقی بماند
خواهش می‌کنم! مخواه که یکی شویم، مطلقا

۲ نظر ۲۵ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۴۶

اسب و الاغی با هم سفر می کردند.الاغ به اسب گفت : اگر دلت می خواهد من

زنده بمانم، کمی از بار من را بردار.

اما اسب به او اعتنایی نکرد. الاغ که نمی توانست سنگینی آن همه بار را

تحمل کند،به زمین افتاد و جان داد.

آن گاه صاحب اسب تمام بارها ، به اضافه‌ی پوست الاغ را پشت اسب گذاشت.

اسب همچنان که زیر بار کمر خم کرده

بود، ناله می کرد و با خود می گفت : افسوس! چه حماقتی کردم.

من حاضر نشدم اندکی از بار الاغ را به دوش بکشم.

حالا نه تنها مجبورم باری را که بردوش او بود، بلکه پوست او را هم به دوش بکشم...

۱ نظر ۲۵ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۰۵

۲۴ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۴

- به یاد ندارم نابینایی به من تنه زده باشد. 

- سایۀ چهار نژاد یک رنگ است.  

- قلبم پرجمعیت ترین شهر دنیاست.

- به نگاهم خوش آمدی.

- قطره باران، اقیانوس کوچکی است.

- هر درخت پیر، صندلی جوانی می‌تواند باشد.

- اگر بخواهم پرنده را محبوس کنم، قفسی به بزرگی آسمان میسازم.

- روی هم رفته زن و شوهر مهربانی هستند! 

۲۴ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۱۸

اگر چترت خدا باشد بگذار سرنوشت هر چقدر دوست دارد ببارد.


آن سوی دلتنگیها همیشه خدای هست که داشتنش جبران تمام نداشته هاست. 


آرام باش توکل کن تفکر کن و استین ها رو بالا بزن انگاه دستان خداوند را میبینی که زودتر از تو دست به کار شده.


ارزوهایت را در آسمان جستجو کن محبوبت انرا به تو خواهد داد.


و در روزگاری که بخندند بر شکست تو بخیز تا بگیرند.

۲۳ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۱۷

زاهدی کیسه ای گندم نزد آسیابان برد. آسیابان گندم او را در کنار سایر کیسه ها گذاشت تا به نوبت آرد کند.

زاهد گفت: «اگر گندم مرا زودتر آرد نکنی دعا می کنم خرت سنگ بشود».

آسیابان گفت: «تو که چنین مستجاب الدعوه هستی دعا کن گندمت آرد بشود.»

۲۳ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۲۴