دیده ور

دیده ور

سرگرمی، آموزنده، هنری

دیده ور

سرگرمی، آموزنده، هنری

مشخصات سایت
دیده ور

>>> به دیده ور خوش اومدی :) ...
>>> دیدن برای خوندن، خوندن برای یادگرفتن و یادگرفتن برای عمل کردن...
>>> بودنت همیشگی، سرت پرشور و دلت سرسبز...
Instagram: @Didevar.hd

شنیدستم که شهبازی کهنسال                   کبوتر بچه ای را کرد دنبال

زبیم جان  کبوتر کرد  پرواز                               بهرسوتاخت  تازان از پیش باز

به دشت وکوه صحرا بود پران                          زچنگ باز شاید دربرد جان

اجل را دید و شست اززندگی دست              درختی  درنظر بگرفت  و بنشست

نشست و سر بزیر سر فرو برد                       که کی چنگال بازش می کندخرد

نظرکرد آن نگون اقبال  بر زیر                           که صیادی کمان برکف ، به زه تیر

کمان  برکف نموده  قصد جانش                     هدف بگرفته وکرده  نشانش

به  زیرپای صیاد  و  به سر باز                          نه بنشستن  صلاحست و نه پرواز

بکلی  رشته  امید بگسست                          در آن دم دل به امیدخدابست

چوامیدش بحق بودآن کبوتر                             نجات ازمرگ دادش حی داور

بزد ماری به شست  پای صیاد                        قضا بر باز خورد آن تیر وافتاد

بخاک افتاد هم صیاد وهم باز                           کبوترشادوخندان کرد پرواز              

 ازکتاب حاضرجوابیهای شیرین: اصغر میرخدیوی

۱۰ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۳۲

دروغ هم انواع و اقسام دارد...

 

نوع اول دروغ این است که:من دروغ می گویم. من می دانم که دروغ می گویم. ولی شما نمی دانید که من دروغ می گویم.** این یک دروغ طبیعی است که در همه ی کشورها هم همینطور است.**


 

نوع دوم دروغ این است که:من دروغ می گویم.من می دانم که دروغ می گویم. شما هم می دانید که من دروغ می گویم**. این دروغ هم باز قابل هضم است.**

 

۱۰ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۱۰

در شهر زندگی

پیچی وجود دارد به نام شکست

دور برگردانی به نام سردرگمی

سرعت گیر هایی به نام دوستان

چراغ قرمز هایی به نام دشمنان

چراغ احتیاط هایی به نام خانواده

تایر های پنچری خواهید داشت به نام شغل

اما اگر یدکی به نام عزم داشته باشید

موتوری به نام استقامت

و راننده ای به نام خدا

به جایی خواهید رسید که موفقیت نام دارد.

۳ نظر ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۲۱

اینقدر این قصه زیباست که حتی اگه شنیده باشین باز هم تکرارش دلنشینه:  

دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت.

با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند.

وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد، چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود، دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت.

مادر گفت: تو شانسی نداری نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا.

۲ نظر ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۴۸

روزی لقمان به پسرش گفت:

امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی.

اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی!
و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی!

پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم
چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟

لقمان جواب داد:
اگر کمی دیر تر و کمتر غذا بخوری
هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد.

اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی
در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است.

و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای گیری
آن گاه بهترین خانه های جهان مال توست

۱ نظر ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۵۲
۰۹ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۰۶

 نگاهش که می کنی ، لحظه نابی آغاز می شود که جانت را حاضری برایش بدهی . و زمانی که می بینی جان هم کم است ، غرورت را ، آبرویت را  و اسرارت را بر سر آن گرو خواهی گذارد ... 

این نامش عشق است ...


پرنده ای آزاد و رهاست ، که دل به ثانیه ها نمی سپارد و گذر لحظه ها را نمی فهمد ساده است و پرسکوت .

آنچه را آدمی نیک می پندارد ، از ((شنونده خوبی باش )) تا (( کم گوی و گزیده گوی چون در )) را 

در خود نهفته دارد . عاشق واقعی راستگوست  گرچه از بیان دردسر ساز راستی می ترسد ، عاشق واقعی دعاگوست گرچه دلش از نبود یار میلرزد ...

نمی دانم چه بود آن نگاه داغ پر سکوتی که داشتی و قفل شد تمام انرژی ام ، جانم و نگاهم با نگاه بی همتایت .

که رسوایی عشق را می دانستم و یک آن ، دانسته ، در دامت پای نهادم ، و تنها عشق است که صید ، بی محابا و آگاهانه ، در دامش پای می نهد ، با دلی آکنده از شور و غوغا . و پای که نهادی انفجاری رخ میدهد در تو ، چون آغاز زمین و زمان .

بعد چهارم را می گوییم زمان است . بعد پنجم اما عشق است که نه درازا دارد و نه پهنا و نه بلندا و نه زمان . سورئال ترین دمی است که جریان دارد در کائنات و به تو شهامت می دهد چشم ظاهر را ببندی وچشم جان باز کنی ، بی آنکه به پیامد دامی که در آنی بیندیشی ، خود را به لحظه ها میسپاری .

ناب می شوی و فریاد ، ساز می شوی و آواز ... 


نویسنده: ناشناس

۱ نظر ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۲۷