دیده ور

دیده ور

سرگرمی، آموزنده، هنری

دیده ور

سرگرمی، آموزنده، هنری

مشخصات سایت
دیده ور

>>> به دیده ور خوش اومدی :) ...
>>> دیدن برای خوندن، خوندن برای یادگرفتن و یادگرفتن برای عمل کردن...
>>> بودنت همیشگی، سرت پرشور و دلت سرسبز...
Instagram: @Didevar.hd

شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد.خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند. این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین ان مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش کوفته شده است.دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد .وقتی میخ را بررسی کرد تعجب کرد این میخ چهار سال پیش هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود!!!چه اتفاقی افتاده؟

مارمولک ۴ سال در چنین موقعیتی زنده مونده !!!در یک قسمت تاریک بدون حرکت.

چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است.متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.تو این مدت چکار می کرده؟چگونه و چی می خورده؟

همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر با غذایی در دهانش ظاهر شد .!!!

مرد شدیدا منقلب شد.

چهار سال مراقبت. چه عشقی ! چه عشق قشنگی!!!

اگر موجود به این کوچکی بتواند عشق به این بزرگی داشته باشد پس تصور کنید ما تا چه حدی میتوانیم عاشق شویم اگر سعی کنیم.

۱ نظر ۱۷ آبان ۹۴ ، ۲۲:۴۶

روزی پسری خوش‌چهره در حال چت کردن با یک دختر بود. پس از گذشت دو ماه، پسر علاقه بسیاری نسبت به او پیدا کرد. اما دختر به او گفت: «می‌خواهم رازی را به تو بگویم.»
پسر گفت: «گوش می‌کنم.»
دختر گفت: «پیتر من می‌خواستم همان اول این مساله را با تو در میان بگذارم اما نمی‌دانم چرا همان اول نگفتم، راستش را بخواهی من از همان کودکی فلج بودم و هیچوقت آنطور که باید خوش قیافه نبودم. بابت این دو ماه واقعاً از تو عذر می‌خواهم.»
پیتر گفت: «مشکلی نیست.»
دختر پرسید: «یعنی تو الان ناراحت نیستی؟»

۱۶ آبان ۹۴ ، ۲۱:۵۱

گویند حضرت آدم نشسته بود، شش نفر آمدند، سه نفر طرف راستش نشستند و سه نفر طرف چپ.

به یکی از سمت راستی‌ها گفت: «تو کیستی؟»
گفت: «عقل
پرسید: «جای تو کجاست؟»
گفت: «مغز
از دومی پرسید: «تو کیستی؟»
گفت: «مهر
پرسید: «جای تو کجاست؟»
گفت: «دل
از سومی پرسید: «تو کیستی؟»
گفت: «حیا
پرسید: «جایت کجاست؟»
گفت: «چشم
سپس به جانب چپ نگریست و از یکی سؤال کرد: «تو کیستی؟»
جواب داد: «تکبر.»
پرسید: «محلت کجاست؟»
گفت: «مغز.»
گفت: «با عقل یک جایید؟»
گفت: «من که آمدم عقل می‌رود.»
از دومی پرسید: «تو کیستی؟»
جواب داد: «حسد.»
محلش را پرسید.
گفت: «دل.»
پرسید: «با مهر یک مکان دارید؟»
گفت: «من که بیایم، مهر خواهد رفت.»
از سومی پرسید: «کیستی؟»
گفت: «طمع.»
پرسید: «مرکزت کجاست؟»
گفت: «چشم.»
گفت: «با حیا یک جا هستید؟»

گفت: «چون من داخل شوم، حیا خارج می شود.»

۱۵ آبان ۹۴ ، ۲۲:۳۰

یه بار مجبور شدم برم یه مجلس ختمی که مسجدش صندلی نداشت
موقعی رسیدم که روضه خون داشت خودشو میکشت.
همون موقع یه نفر از کنار دیوار بلند شد و من جاشو گرفتم
و تکیه دادم یه لحظه دنیا دور سرم چرخید
و سقف مسجد اومد جلوی نظرم و صدای خنده رفت هوا!
دیوار نبود. برزنت بود تو زنونه فرود اومده بودم!

 

اعترافات جالب و خنده دار  , مطالب طنز و خنده دار

اعترافات خنده دار

 

تو دوران دانشگاه با بعضی از بچه ها بد جور تیریپ مرام و معرفت داشتیم
و هی تعارف به هم تیکه پاره میکردیم.مثلاً دوستم رد میشد میگفت غلامم……
منم میگفتم خاک پاتم و این حرفا.این قضیه هی بالا گرفت و تیکه ها دیگه از حد خارج شده بود
که من دیگه به انتها رسوندمش.از پنجره کلاس داشتم محوطه رو نگاه میکردم
که رفیقم حسن بین همه دخترا و پسرا داد زد:
داش ایمان…..نوکر خر پدرتم……
منم هول شدم گفتم پدرم خودش خرته…..

  

اعترافات جالب و خنده دار  , مطالب طنز و خنده دار

اعترافات خنده دار

 

اعتراف میکنم تو بچگی فکر میکردم خوابای من رو بقیه هم میبینن
مثلا به بابام میگفتم اون مرده که دیشب تو خواب بود رو یادته؟

 

اعترافات جالب و خنده دار  , مطالب طنز و خنده دار

اعترافات خنده دار

 

یک روز استاد میخواست برنامه نویسی فلش درس بده... منم که حوصله این بچه بازیارو ندارم، رفتم یه فیلم باز کردم...
یهو دیدم موسم خودش تکون خورد و رفت فیلمو بست! فهمیدم که مهندسمون از یه اتاق دیگه داره کامپیوتر منو میبینه و کنترل میکنه.... دوباره فیلمو رو باز کردم... دیدم دوباره بست و رفت برنامه فلش رو باز کرد و قلموش رو انتخاب کرد و رو صفحه نوشت: فلش کار کن!
منم با یه رنگ دیگه زیرش نوشتم: دهنتو ببند!
بعدش سریع جامو با دوستم عوض کردم...
دوستمم که از همه جا بی خبر بود نشست جای من. بعدش یهو مهندس اومد تو کلاس و دوستمو برد بیرون...

 

اعترافات جالب و خنده دار  , مطالب طنز و خنده دار

اعترافات خنده دار

 

یه نفر زنگ زد رو گوشیم با یه لحن حق به جانبی گفت شما؟
منم هول شدم گفتم ببخشید اشتباه گرفتم

 

اعترافات جالب و خنده دار  , مطالب طنز و خنده دار

اعترافات خنده دار

 

بچـه که بـودم قـارچـخور (ماریو) بـازی میکردم ، بعدش فک میکردم قـارچ بخورم بـزرگ میشم !
واسه همین مدتـها راه میرفتم و سرم رو میزدم زیـره تاقـچه ی خونمون که ازش قارچ دربیاد بخـورم !!!
دیگـه داشتـم ضربه مغـزی میشدم که بـابام کارگـر گـرفت تـاقچـه رو خـراب کرد !!!

 

اعترافات جالب و خنده دار  , مطالب طنز و خنده دار

اعترافات خنده دار

 

خدا از سر تقصیراتم بگذره. وقتی 4 سالم بود، یه روز رو پشت بوم داشتم بازی میکردم. دیدم یه نفر تو کوچه داره راه میره و یه چک دستشه. خیلی ذوق داشت. فوری رفتم یه ظرف آب آوردم از اون بالا ریختم روش. گوشه های چکش تو دستش موند بقیش خمیر شد و رفت! دیدم نشسته لب جوب و داره گریه میکنه
امیدوارم بخشیده باشه منو

 

اعترافات جالب و خنده دار  , مطالب طنز و خنده دار

اعترافات خنده دار

 

یه بار رفته بودیم خونه مامان بزرگم مهمونی همه بودم از عمه کوچولو تا عمو بزرگه دختر عمو پسر عمو حدودا 20 نفری می شدیم خیلی خسته بودم نیاز فراوون به یه شیطنت داشتم تا خستگیم در بیاد کمی (3قاشق) تو قوری نمک ریختم اعتراف می کنم کلی حال کردم

۲ نظر ۱۴ آبان ۹۴ ، ۲۲:۵۹

گویند روزی مولانا، شمس تبریزی را به خانه‌اش دعوت کرد. شمس به خانه جلال‌الدین رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید: «آیا برای من شراب فراهم نموده‌ای؟»
مولانا حیرت زده پرسید: «مگر تو شراب‌خوار هستی؟!»
شمس پاسخ داد: «بلی.»
مولانا: «ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!»
شمس: «حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.»
مولانا: «در این موقع شب، شراب از کجا گیر بیاورم؟!»
شمس: «به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.»
مولانا: «با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.»
شمس: «پس خودت برو و شراب خریداری کن.»
مولانا: «در این شهر همه مرا می‌شناسند، چگونه به محله نصاری‌نشین بروم و شراب بخرم؟!»
شمس: «اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب‌ها بدون شراب نه می‌توانم غذا بخورم، نه صحبت کنم و نه بخوابم.»

مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه‌ای به دوش می‌اندازد، شیشه‌ای بزرگ زیر آن پنهان می‌کند و به سمت محله نصاری نشین راه می‌افتد. تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمی‌کرد اما همین که وارد آنجا شد مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند. آنها دیدند که مولوی داخل میکده‌ای شد و شیشه‌ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد. هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می‌کردند رسید. در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد: «ای مردم! شیخ جلال‌الدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا می‌کنید به محله نصاری‌نشین رفته و شراب خریداری نموده است.»

آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد. مرد ادامه داد: «این منافق که ادعای زهد می‌کند و به او اقتدا می‌کنید، اکنون شراب خریده و با خود به خانه می‌برد!»

سپس بر صورت جلال‌الدبن رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد. زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت دیدند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و در نتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند. در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد: «ای مردم بی حیا! شرم نمی‌کنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری می‌زنید؟ این شیشه که می‌بینید حاوی سرکه است زیرا که هر روز با غذای خود تناول می‌کند.»
رقیب مولوی فریاد زد: «این سرکه نیست بلکه شراب است.»

شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست. رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت، دیگران هم دست‌های او را بوسیدند و متفرق شدند. آنگاه مولوی از شمس پرسید: «برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟»

شمس گفت: «برای این که بدانی آنچه که به آن می‌نازی جز یک سراب نیست، تو فکر می‌کردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی، با تصور یک شیشه شراب همه آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل میرساندند. این سرمایه تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت. پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود.»

۱۴ آبان ۹۴ ، ۲۱:۵۵

خداوند به یکى از پیامبران وحى کرد:
 که فردا صبح اول چیزى که جلویت آمد بخور! و دومى را بپوشان ! و سومى را بپذیر! و چهارمى را ناامید مکن ! و از پنجمى بگریز!

 پیامبر خدا صبح از خانه بیرون آمد. در اولین وهله با کوه سیاه بزرگى روبرو شد، کمى ایستاده و با خود گفت :
 خداوند دستور داده این کوه را  بخورم . در حیرت ماند چگونه بخورد! آنگاه به فکرش رسید خداوند به چیز محال دستور نمى دهد، حتما این کوه خوردنى است . به سوى کوه حرکت کرد هر چه پیش مى رفت کوه کوچکتر مى شد سرانجام کوه به صورت لقمه اى درآمد، وقتى که خورد دید بهترین و لذیذترین چیز است .

 از آن محل که گذشت طشت طلایى نمایان شد. با خود گفت : خداوند دستور داده این را پنهان کنم . گودالى کند و طشت را در آن نهاد و خاک روى آن ریخت و رفت . اندکى گذشته بود برگشت پشت سرش را نگاه کرد دید طشت بیرون آمده و نمایان است . با خود گفت من به فرمان خداوند عمل کردم و طشت را پنهان نمودم .

 سپس با یک پرنده برخورد نمود که باز شکارى آن را دنبال مى کرد. پرنده آمد دور او چرخید. پیامبر خدا با خود گفت :
 پروردگار فرمان داده که این را بپذیرم . آستینش را گشود، پرنده وارد آستین حضرت شد. باز شکارى گفت :
 اى پیامبر خدا! شکارم را از من گرفتى من چند روز است آنرا تعقیب مى کردم .
 پیامبر با خود گفت :
 پروردگارم دستور داده این را ناامید نکنم . مقدارى گوشت از رانش برید و به او داد و از آن محل نیز گذشت ناگاه قطعه گوشت گندیده را دید، با خود گفت :
 مطابق دستور خداوند از آن باید گریخت .

 پس از طى مراحل به خانه برگشت شب در خواب به او گفتند: ماءموریت خود را خوب انجام دادى . آیا حکمت آن ماءموریت را دانستى و چرا چنین ماءموریتى به شما داده شد؟
 پاسخ داد: نه ! ندانستم .

 گفتند: اما منظور از کوه خشم بود. انسان در هنگام غضب خویشتن را در برابر عظمت خشم گم مى کند. ولى اگر شخصیت خود را حفظ کند و آتش ‍ غضب را خاموش سازد عاقبت به صورت لقمه اى شیرین و لذیذ در خواهد آمد.
 و منظور از طشت طلا عمل کار نیک است ، وقتى انسان آن را پنهان کند خداوند آن را آشکار مى سازد تا بنده اش را با آن زینت و آرایش دهد، گذشته از این که اجر و پاداشى براى او در آخرت مقدر کرده است . و منظور از پرنده ، آدم پندگویى است که شما را پند و اندرز مى دهد، باید او را پذیرفت و به سخنانش عمل کرد.
 و منظور از باز شکارى شخص نیازمندى است که نباید او را ناامید کرد.
 و منظور از گوشت گندیده غیبت و بدگویى پشت سر مردم است ، باید از آن گریخت و نباید غیبت کسى را کرد.

۱۳ آبان ۹۴ ، ۲۱:۴۵

این هم یه مطلب طنز در مورد زن گرفتن :)

آقا ما یه بار مغز پروانه خوردیم رفتیم زن گرفتیم،
 ینی شیرین ترین و فرحبخشترین لحظات عمرمونو در زندگی زناشویی تجربه کردیم...
 میرفتیم سر کار ، زنمون میگفت :
 چرا انقد میری سر کار؟
 چرا به من نمیرسی؟
 میموندیم تو خونه میگفت:
 چرا نمیری سر کار؟
 پس کی میخواد پول بیاره تو این خونه؟
 میشستیم رو مبل میگفت:
 من باید از صبح تا شب تو این خونه جون بکنم جنابعالی رو مبل لم بدی؟
 پا میشدیم کمکش کنیم میگفت:
 اومدی خرابکاری کنی؟
 قیافه مون ژولیده پولیده بود میگفت؛
 تو اصلاٌ بخاطر من به خودت نمیرسی!
 به خودمون میرسیدیم میگفت داری خودتو برا کی خوشگل میکنی؟
 از دستپختش تعریف نمیکردیم میگفت:
 تو اصلاٌ قدرشناس زحمتای من نیستی!
 تعریف میکردیم ، میگفت:
 هان؟ چه گندی زدی که حالا با ای حرفا میخوای وجدانتو راحت کنی؟... هان هان هان هان هان؟...
 آقامون خدابیامرز راست میگفت:
 "اگه یه روز بهت گفتن بین زن گرفتن و سرطان گرفتن یکی رو انتخاب کن ، 
 اصلاٌ از اسمش نترس...
 با شیمی درمانی درست میشه!!!!!

۱ نظر ۱۲ آبان ۹۴ ، ۰۹:۲۵