نوشته های زیبا و آموزنده :: دیده ور

دیده ور

سرگرمی، آموزنده، هنری

دیده ور

سرگرمی، آموزنده، هنری

مشخصات سایت
دیده ور

>>> به دیده ور خوش اومدی :) ...
>>> دیدن برای خوندن، خوندن برای یادگرفتن و یادگرفتن برای عمل کردن...
>>> بودنت همیشگی، سرت پرشور و دلت سرسبز...
Instagram: @Didevar.hd

۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نوشته های زیبا و آموزنده» ثبت شده است


    آدم های بزرگ در باره ایده ها سخن می گویند.

    آدم های متوسط در باره چیزها سخن می گویند.

    آدم های کوچک پشت سر دیگران سخن می گویند.

     

    آدم های بزرگ درد دیگران را دارند.

    آدم های متوسط درد خودشان را دارند.

    آدم های کوچک بی دردند.

     
 
    آدم های بزرگ عظمت دیگران را می بینند.

    آدم های متوسط به دنبال عظمت خود هستند.

    آدم های کوچک عظمت خود را در تحقیر دیگران می بینند.

     

    آدم های بزرگ به دنبال کسب حکمت هستند.

    آدم های متوسط به دنبال کسب دانش هستند.

    آدم های کوچک به دنبال کسب سواد هستند.



   آدم های بزرگ به دنبال حل مشکلات دیگران اند.

  آدم های متوسط به دنبال حل مشکلات خود هستند.

  آدم های کوچک به دنبال مشکل درست کردن برای دیگران اند.

     

    آدم های بزرگ به دنبال طرح پرسش های بی پاسخ هستند.

    آدم های متوسط پرسش هائی می پرسند که پاسخ دارد.

    آدم های کوچک می پندارند پاسخ همه پرسش ها را می دانند.

     

    آدم های بزرگ به دنبال خلق مسئله هستند.

    آدم های متوسط به دنبال حل مسئله هستند.

    آدم های کوچک مسئله ندارند.

  
    آدم های بزرگ انتقادات دیگران را به جان می خرند.

   آدم های متوسط از دیگران انتقاد می کنند.

   آدم های کوچک ، گوش شنیدن انتقاد ندارند.
     

    آدم های بزرگ سکوت را برای سخن گفتن برمی گزینند.

    آدم های متوسط گاه سکوت را بر سخن گفتن ترجیح می دهند.

    آدم های کوچک با سخن گفتن بسیار، فرصت سکوت را از خود می گیرند.
۳۰ دی ۹۴ ، ۱۹:۰۴

استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟

چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟

شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را ازدست می‌دهیم.

استاد پرسید: اینکه آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟

چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟

۲۵ آبان ۹۴ ، ۲۳:۰۵

گویند حضرت آدم نشسته بود، شش نفر آمدند، سه نفر طرف راستش نشستند و سه نفر طرف چپ.

به یکی از سمت راستی‌ها گفت: «تو کیستی؟»
گفت: «عقل
پرسید: «جای تو کجاست؟»
گفت: «مغز
از دومی پرسید: «تو کیستی؟»
گفت: «مهر
پرسید: «جای تو کجاست؟»
گفت: «دل
از سومی پرسید: «تو کیستی؟»
گفت: «حیا
پرسید: «جایت کجاست؟»
گفت: «چشم
سپس به جانب چپ نگریست و از یکی سؤال کرد: «تو کیستی؟»
جواب داد: «تکبر.»
پرسید: «محلت کجاست؟»
گفت: «مغز.»
گفت: «با عقل یک جایید؟»
گفت: «من که آمدم عقل می‌رود.»
از دومی پرسید: «تو کیستی؟»
جواب داد: «حسد.»
محلش را پرسید.
گفت: «دل.»
پرسید: «با مهر یک مکان دارید؟»
گفت: «من که بیایم، مهر خواهد رفت.»
از سومی پرسید: «کیستی؟»
گفت: «طمع.»
پرسید: «مرکزت کجاست؟»
گفت: «چشم.»
گفت: «با حیا یک جا هستید؟»

گفت: «چون من داخل شوم، حیا خارج می شود.»

۱۵ آبان ۹۴ ، ۲۲:۳۰

می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟...گفت:مردم چه می گویند؟!...

می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم  چه می گویند؟!...

به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: ...

فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

۱۲ مهر ۹۴ ، ۲۲:۲۱

داستانک لاک پشت...

پشتش سنگین بود و جاده‌های دنیا طولانی. می‌‌دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت. آهسته آهسته‌ می‌خزید، دشوار و کند؛ و دورها همیشه دور بود.

سنگ پشت تقدیرش را دوست نمی‌داشت و آن را چون اجباری بر دوش می‌کشید.

پرنده‌ای در آسمان پر زد، سبک؛ و سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت:

«این عدل نیست، این عدل نیست. کاش پشتم را این همه سنگین نمی‌کردی.

من هیچ‌گاه نمی‌رسم، هیچ‌گاه. و در لاک سنگی خود خزید، به نیت ناامیدی.»

خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد. کره‌ای کوچک بود.

و گفت: «نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ‌کس نمی‌رسد.

چون رسیدن در کار نیست. فقط رفتن است. حتی اگر اندکی. و هربار که می‌روی، رسیده‌ای. و باور کن آن چه بر دوش توست، تنها لاکی سنگی نیست، تو پاره‌ای از هستی را بر دوش می‌کشی؛ پاره‌ای از مرا.»

خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت. دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راه‌ها چندان دور.

سنگ پشت به راه افتاد و گفت: « رفتن، حتی اگر اندکی؛» و پاره‌ای از «او» را با عشق بر دوش کشید.

* * *

از نوشته های "عرفان نظرآهاری"

۲۱ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۵۴

می دانم هر از گاهی دلت تنگ می شود

همان دل های بزرگی که جای من در آن است ،

آن قدر تنگ می شود که حتی یادت می رود من آنجایم ...


دلتنگی هایت را از خودت بپرس و نگران هیچ چیز نباش!

هنوز من هستم ...

۱۸ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۴۲

دروغ هم انواع و اقسام دارد...

 

نوع اول دروغ این است که:من دروغ می گویم. من می دانم که دروغ می گویم. ولی شما نمی دانید که من دروغ می گویم.** این یک دروغ طبیعی است که در همه ی کشورها هم همینطور است.**


 

نوع دوم دروغ این است که:من دروغ می گویم.من می دانم که دروغ می گویم. شما هم می دانید که من دروغ می گویم**. این دروغ هم باز قابل هضم است.**

 

۱۰ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۱۰