دلنوشته ناب :: دیده ور

دیده ور

سرگرمی، آموزنده، هنری

دیده ور

سرگرمی، آموزنده، هنری

مشخصات سایت
دیده ور

>>> به دیده ور خوش اومدی :) ...
>>> دیدن برای خوندن، خوندن برای یادگرفتن و یادگرفتن برای عمل کردن...
>>> بودنت همیشگی، سرت پرشور و دلت سرسبز...
Instagram: @Didevar.hd

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دلنوشته ناب» ثبت شده است

باد تندی شروع به وزیدن کرد. دستان برگ از ترس می لرزید و تنها روی تک شاخه ی خشکی

نشسته بود چشمانش را به آسمان دوخت و در انتظار مرگ نشست دلش گرفته بود اما…باز

هم تنها بود و مجبور بود مثل همیشه حرفهایش را به گوش باد بسپارد اما اینبار باد آمده بود

تا او را با خود ببرد.. اینبار باد گوشی برای شنیدن حرفهای برگ تنها نداشت… برگ شروع به

صحبت کرد:

خدایا...                                                                            

خدایا...                                                                                

مگر من، برگ به این کوچکی چقدر از دنیای بزرگ را اشغال کرده ام که… ناگهان شبنم اشک

صورتش را پوشاند و او غرق گریه شد…اشکهایش مجال حرف زدن را از او گرفتند و اوبی وقفه

بارید آنقدر باریدکه دیگر متوجه بارش آسمان نشد.. .چشمانش را که باز کرد دیگر روی درخت

نبود ، تنش درد می کرد به سختی نفس میکشید … به زحمت از جایش بلند شد که ناگهان

سنگینی هولناکی را روی سرش حس کرد و دیگر هیچ چیز نفهمید.... و یک برگ پاییزی دیگر

نیز زیر قدمهای زمینی ها به سوی آسمان پر کشید.

ای کاش می توانستیم صدای طبیعت را بشنویم شاید اینگونه، با شنیدن صدای فریاد برگ

های کوچک کمی دلرحم ترمی شدیم...  و کمی مهربانتر روی زمین گسترده ی آن یگانه

بی همتا گام بر میداشتیم…

ای کاش…

۰۸ آبان ۹۵ ، ۱۴:۴۹
۱ نظر ۲۹ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۵۷

داستانک لاک پشت...

پشتش سنگین بود و جاده‌های دنیا طولانی. می‌‌دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت. آهسته آهسته‌ می‌خزید، دشوار و کند؛ و دورها همیشه دور بود.

سنگ پشت تقدیرش را دوست نمی‌داشت و آن را چون اجباری بر دوش می‌کشید.

پرنده‌ای در آسمان پر زد، سبک؛ و سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت:

«این عدل نیست، این عدل نیست. کاش پشتم را این همه سنگین نمی‌کردی.

من هیچ‌گاه نمی‌رسم، هیچ‌گاه. و در لاک سنگی خود خزید، به نیت ناامیدی.»

خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد. کره‌ای کوچک بود.

و گفت: «نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ‌کس نمی‌رسد.

چون رسیدن در کار نیست. فقط رفتن است. حتی اگر اندکی. و هربار که می‌روی، رسیده‌ای. و باور کن آن چه بر دوش توست، تنها لاکی سنگی نیست، تو پاره‌ای از هستی را بر دوش می‌کشی؛ پاره‌ای از مرا.»

خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت. دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راه‌ها چندان دور.

سنگ پشت به راه افتاد و گفت: « رفتن، حتی اگر اندکی؛» و پاره‌ای از «او» را با عشق بر دوش کشید.

* * *

از نوشته های "عرفان نظرآهاری"

۲۱ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۵۴

می دانم هر از گاهی دلت تنگ می شود

همان دل های بزرگی که جای من در آن است ،

آن قدر تنگ می شود که حتی یادت می رود من آنجایم ...


دلتنگی هایت را از خودت بپرس و نگران هیچ چیز نباش!

هنوز من هستم ...

۱۸ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۴۲

 نگاهش که می کنی ، لحظه نابی آغاز می شود که جانت را حاضری برایش بدهی . و زمانی که می بینی جان هم کم است ، غرورت را ، آبرویت را  و اسرارت را بر سر آن گرو خواهی گذارد ... 

این نامش عشق است ...


پرنده ای آزاد و رهاست ، که دل به ثانیه ها نمی سپارد و گذر لحظه ها را نمی فهمد ساده است و پرسکوت .

آنچه را آدمی نیک می پندارد ، از ((شنونده خوبی باش )) تا (( کم گوی و گزیده گوی چون در )) را 

در خود نهفته دارد . عاشق واقعی راستگوست  گرچه از بیان دردسر ساز راستی می ترسد ، عاشق واقعی دعاگوست گرچه دلش از نبود یار میلرزد ...

نمی دانم چه بود آن نگاه داغ پر سکوتی که داشتی و قفل شد تمام انرژی ام ، جانم و نگاهم با نگاه بی همتایت .

که رسوایی عشق را می دانستم و یک آن ، دانسته ، در دامت پای نهادم ، و تنها عشق است که صید ، بی محابا و آگاهانه ، در دامش پای می نهد ، با دلی آکنده از شور و غوغا . و پای که نهادی انفجاری رخ میدهد در تو ، چون آغاز زمین و زمان .

بعد چهارم را می گوییم زمان است . بعد پنجم اما عشق است که نه درازا دارد و نه پهنا و نه بلندا و نه زمان . سورئال ترین دمی است که جریان دارد در کائنات و به تو شهامت می دهد چشم ظاهر را ببندی وچشم جان باز کنی ، بی آنکه به پیامد دامی که در آنی بیندیشی ، خود را به لحظه ها میسپاری .

ناب می شوی و فریاد ، ساز می شوی و آواز ... 


نویسنده: ناشناس

۱ نظر ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۲۷
۲۸ تیر ۹۴ ، ۲۳:۲۳
۲۴ تیر ۹۴ ، ۱۹:۱۶