حکایت آموزنده :: دیده ور

دیده ور

سرگرمی، آموزنده، هنری

دیده ور

سرگرمی، آموزنده، هنری

مشخصات سایت
دیده ور

>>> به دیده ور خوش اومدی :) ...
>>> دیدن برای خوندن، خوندن برای یادگرفتن و یادگرفتن برای عمل کردن...
>>> بودنت همیشگی، سرت پرشور و دلت سرسبز...
Instagram: @Didevar.hd

۱۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حکایت آموزنده» ثبت شده است

نقل است؛ "شاه عباس صفوی" رجال کشور را به ضیافت شاهانه میهمان کرد، دستور داد تا درسرقلیان­ها بجای تنباکو، ازسرگین اسب استفاده نمایند. میهمان­ها مشغول کشیدن قلیان شدند! ودود و بوی پهنِ اسب فضا را پر کرد، اما رجال - از بیم ناراحتی‌ شاه - پشت سر هم بر نی قلیان پُک عمیق زده و با احساس رضایت دودش را هوا می دادند! گویی در عمرشان، تنباکویی به آن خوبی‌ نکشیده اند!
شاه رو به آنها کرده و گفت: «سرقلیان­ها با بهترین تنباکو پر شده اند، آن را حاکم همدان برایمان فرستاده است »
همه از تنباکو و عطر آن تعریف کرده و گفتند:« براستی تنباکویی بهتر از این نمی‌توان یافت»
شاه به رئیس نگهبانان دربار - که پک‌های بسیار عمیقی به قلیان می­زد- گفت: « تنباکویش چطور است؟ »
رئیس نگهبانان گفت:«به سر اعلیحضرت قسم، پنجاه سال است که قلیان می‌کشم، اما تنباکویی به این عطر و مزه ندیده­ام!»
شاه با تحقیر به آنها نگاهی‌ کرد و گفت: « مرده شوی تان ببرد که بخاطر حفظ پست و مقام، حاضرید بجای تنباکو، پِهِن اسب بکشید و بَه‌‌‌ بَه‌‌‌‌‌‌ و چَه چَه کنید

۱۹ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۱۰

پادشاهی دستور داد 10سگ درنده تربیت کنند تا هر وزیری را که از او اشتباهی سرزد، جلوی آنها بیندازند و سگها او را با درندگی تمام بخورند!!!                                                                                                                       

روزی یکی از وزرا رأیی داد که مورد پسند پادشاه واقع نشد! بنابراین دستور داد او را جلوی سگ ها بیندازند...

وزیر گفت:

ده سال خدمت شما را کرده ام حالا اینطور با من معامله میکنید؟! حال که چنین است 10 روز تا اجرای حکم به من مهلت دهید...

پادشاه نیز پذیرفت.

وزیر پیش نگهبان سگ ها رفت و گفت:

میخواهم به مدت 10 روز خدمت اینها را بکنم...

نگهبان پرسید: از این کار چه سودی میبری!

گفت: به زودی خواهی فهمید...

نگهبان گفت: باشد؛ اشکالی ندارد!

 

وزیر شروع کرد به فراهم کردن اسباب راحتی برای سگ‌ها: غذا دادن، شستشوی آنها و...

 

ده روز گذشت و وقت اجرای حکم فرا رسید...

دستور دادند وزیر را جلوی سگ‌ها بیندازند.

مطابق دستور عمل شد و خود پادشاه هم نظاره گر صحنه بود. ولی با چیز عجیبی روبرو شد!

همه سگ ها به پای وزیر افتادند و تکان نمیخورند!

پادشاه پرسید:

با این سگ ها چکار کردی؟

وزیر جواب داد:

10 روز خدمت این ها را کردم، فراموش نکردند؛ ولی 10 سال خدمت شما را کردم، همه را فراموش کردید...

پادشاه سرش را پایین انداخت و دستور به آزادی او داد.

 

پس:

گاهی ما خوبی هارو آسون از یاد میبریم. کاری که حتی حیوان ها انجام نمیدند. یادمون باشه پاسخ خوبی تنها خوبیه و نه چیز دیگه ای : "هل جزاء الاحسان الا الاحسان"...

حواسمون باشه یه دفتر خوبی رو با یه اشتباه کوچیک پاک نکنیم...

۱۵ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۰۴

حکایت می کنند که دو نفر بر سر قطعه ای زمین نزاع می کردند و هر یک می گفت: این زمین از آن من است.

نزد حضرت عیسی علیه السلام رفتند.

حضرت عیسی علیه السلام گفت: اما زمین چیز دیگری می گوید!

گفتند : چه می گوید ؟

گفت: می گوید هر دو از آن منند !

۱۵ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۱۰

امیر کبیر از نوادر و ماندگارمردان تاریخ این سرزمین است که اعمال و رفتار و کلامش  درحافظه تاریخی این ملت رسوب کرده و بسیاری از سخنانش ملکه ذهن مردم  گشته  و چراغ راه  آنان شده است.

«مسئول جهل مردم نیز ما هستیم»هم از آن سخنان گرانقدر اوست که  می تواند اساس و پایه و چها چوب اندیشه  دولتمردان صادق و موفق  همه دورانها باشد: 
پزشک ایرانی ابوبکر محمد بن زکریای رازی در قرن چهارم هجری قمری بیماری آبله را برای اولین بار در جهان به طور دقیق توصیف کرده و در رساله ای روش جلوگیری از ابتلا به آبله از راه مایه کوبی را توضیح داده است.بعد ها اروپاییان نیز روش مبارزه با این بیماری را آموختند. در دوره جدید آبله کوبی در دوران فتحعلی شاه به ایران آمد،اما قانون آبله کوبی عمومی را میرزا تقی خان گزارد.اطبا چاره این ناخوشی را به اینطور یافته اند که در طفولیت از گاو آبله بر می دارند و به  طفل می کوبند و آن طفل چند دانه آبله بیرون می آورد و بی زحمت خوب می شود»/وقایع اتفاقیه،ش3.
۰۷ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۱۴

شخص تنبلی نزد بهلول آمده و پرسید :
می خواهم از کوهی بلند بالا روم ، می توانی نزدیکترین راه را به من نشان دهی ؟ بهلول جواب داد : نزدیکترین و آسانترین راه : نرفتن بالای کوه است !!!

۲۰ دی ۹۴ ، ۲۰:۲۱

می گویند ابلیس، زمانی نزد فرعون آمد در حالیکه فرعون خوشه ای انگور در دست داشت و می خورد، ابلیس به او گفت: آیا هیچکس می تواند این خوشه انگور را به مروارید خوش آب و رنگ مبدل سازد؟
فرعون گفت: نه.
ابلیس با 
شیوه مخصوص خودش (
جادوگری و سحر) آن خوشه انگور را به دانه های مروارید تبدیل کرد.
پس فرعون تعجب کرد و گفت: آفرین بر تو که استاد و ماهری.
ابلیس سیلی ای بر گردن او زد و گفت: مرا با این استادی به بندگی قبول نکردند، تو با این حماقت چگونه دعوی خدایی می کنی؟

۱ نظر ۱۹ آذر ۹۴ ، ۲۲:۳۳

پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد. از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در...

همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد: ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای. پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت:


من تو را کی گفتم ای یار عزیز / کاین کره بگشای و گندم را بریز 

 آن گره را چون نیارستی گشود/ این گره بگشوندنت دیگر چه بود

پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است. پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود.

تو مبین اندر درختی یا به چاه/ تو مرا بین که منم مفتاح راه ( مولانا)

۲۸ آبان ۹۴ ، ۲۱:۵۷